ناگفته های دختران نوجوان
هربار حرف میزنیم، میشنویم: هیس! الان وقتش نیست. تو رو چه به این حرفها؟ اصلا درست رو خوندی؟ این جمله ها را فقط دربرابر حرفهای به قول بزرگ ترها ممنوعه و سوالهای بزرگانه نمیشنویم، خیلی وقتها حرفهای ساده مان هم توی دهانمان یخ میکند و میماسد. بعد کلمه ها دیوار میشوند بین ما و بزرگ ترها و فاصله میانمان هی بیشتر و بیشتر میشود). خب! بالاخره باید صحبت کردن را از جایی شروع کنیم دیگر. امروز در (جوانه) فرصتش پیش آمده تا درباره نگفتهها گپ بزنیم. (ملیکا )، (ریحانه )، (اسما ) و (فائزه )، مهمانان 16ساله ما چیزهای مهمی برای گفتن دارند:
اسما: (ما خیلی چیزها را نمیتوانیم بگوییم چون میشنویم تو هنوز بچهای، نمیفهمی، درک نمیکنی. پس مجبور میشویم سکوت کنیم یا کلمههایمان را توی چشمهایمان بریزیم به این امید که فهمیدهشود که نمیشود. بعد حرفهایمان تبدیل میشود به فریادی که در گلویمان خفه میشود. همیشه که اینطوری نمیماند، یکروز همه نگفتهها فوران میکند. برای هرکس، طوری پیش میآید.نگفتنیهای من درباره علاقهام به ورزش است. هندبال را دوست دارم و در مسابقات شرکت میکنم ولی همه با ورزش کردنم در سطح حرفهای مخالفاند. اطرافیان بهم میگویند وقتی بهجایی برسی توی تلویزیون نشانت میدهند و آبروی ما میرود. مردم میگویند ببین چه دختری تربیت کرده! هربار هم که میخواهم درباره این موضوع حرف بزنم، طوری جواب میشنوم که ترجیح میدهم سکوت کنم. شاید کسی دقیقا مشکل من را نداشته باشد ولی همسنوسالهای من از دیده و شنیده نشدن، آزار میبینند)
ریحانه: (حرف زدن برای ما، خیلی وقتها سخت میشود چون طرف مقابلمان، به اندازه سن خودش فکر میکند. همهچیز را به سن خودش میسنجد و بلد نیست خودش را جای ما بگذارد. من یک برادر کوچک دارم. میدانم که رفتارم با او نباید مثل رفتارم با دوستهایم باشد. تجربه بچگی خودم را یادم نرفته و سعی میکنم رفتار او را در سن خودش بفهمم. بزرگ ترها ولی دربرابر ما این کار را نمیکنند. مثلا میگویند آن فیلم را نبین و این رمان را نخوان. دلیل اش را که بپرسی، میگویند چون مناسب سنت نیست. این که نشد دلیل! یعنی چی وقتی بزرگ شدی، میفهمی؟ من الان میخواهم بدانم. آنها نمیدانند که نباید بهجای ما تصمیم بگیرند و وقتی از چیزی منعمان میکنند، بیشتر به سمت اش جلب میشویم. بعد ما چه کار میکنیم؟ خودمان را به خواب میزنیم و یواشکی زیر پتو رمان میخوانیم).
فائزه: (همه میدانند که پدرومادرها و بچهها باید با هم دوست باشند ولی تا میخواهی حرفی بزنی، میگویند چه بیحیا! دخترها لازم دارند خیلی چیزها را به مادرشان بگویند ولی وقتی نتوانند، میروند سراغ دوستهایشان؛ سراغ کسانی که مثل خودشان فکر میکنند و اندازه خودشان بیتجربهاند. نوجوانها الان چون چشموهمچشمی بین خانوادههایشان زیاد شدهاست، مجبورندکارهاییانجامبدهند کهدلشاننمیخواهد.پدرومادرها بچهشان را توی کلاسی ثبتنام میکنند که استعدادش را ندارد و اصلا دوستش هم ندارد. اگر هم مخالفت کند، سریع میگویند ما این امکانات را نداشتیم یا ما فلان کار را نکردیم و فلان اتفاق افتاد پس تو باید انجامش بدهی. همه چیزهایی را که خودشان از پسش برنیامدهاند، از بچهشان توقع دارند. اصلا درباره این چیزها نمیشود بحث کرد. اگر اعتراضی داشتهباشی، فوری میگویند از وقتی گوشی گرفتهای این حرفها را میزنی. درنهایت هم کسی که باید قانع شود، تویی!)
ملیکا: (من هربار شروع به حرف زدن میکنم، بهم میگویند توی این سن، سیمهایت قاطی دارد. در نوجوانی، احساساتت بر منطقت غلبه دارد و نمیتوانی درست فکر کنی و اینطوری ساکتم میکنند. مثلا من رشته تربیت بدنی را دوست داشتم. خانوادهام اولش موافقت کردند و بعد گفتند باید تحقیق کنند. رفتند یک مدرسه را دیدند و گفتند نه! مدرسه خوبی نیست. باید تجربی بخوانی و پزشک بشوی. من هم مجبور شدم قبول کنم چون اجازه حرف زدن ندارم و سنم کم است و آنها صلاح من را بهتر میدانند. از الان، استرس کنکور به جانم افتادهاست. مشکل ما این است که بزرگ ترها مثل زمان خودشان فکر میکنند و با ما هم همانطوری رفتار میکنند. من وقتی حرفم شنیده نمیشود، قهر و لجبازی میکنم. کار خرابتر میشود ولی خب راه دیگری به ذهنم نمیرسد. تا وقتی به ما اجازه حرف زدن ندهند، مشکلات حلنشده باقی میمانند حتی اگر دربارهشان سکوت کنیم).
این مطالب مرتبط را بخوانید :
نویسنده : الهه توانا| روزنامه نگار / روزنامه خراسان
مشاهده دسته بندی : مقالات امور تربیتی کودکان و نوجوانان
بازدید : 46