لااقل برای من، بهعنوان یک درمانگر، چنین است. اجازه بدهید بیشتر توضیح بدهم. این جمله را من در مورد والدینی که فرزند بزرگسال دارند، به کار بردهام.
بسیار پیش آمده که در بین مراجعان من، پدران یا مادرانی وجود داشتهاند که از فرزند بزرگسال خود شکایت داشتهاند؛ شکایاتی مبنی بر اینکه فررندشان مسئولیتپذیر نیست، درس نمیخواند، سر کار نمیرود یا…
آنها از تلاش برای وادار ساختن فرزندشان به تغییر، خسته و ناامید شده بودند و قصد داشتند با مراجعه به درمانگر و بهرهگیری از کمکهای او خیال خویش را آسوده سازند. بعضا والدینی به من مراجعه کردهاند که از گزینهی مورد نظر فرزندشان برای ازدواج، راضی نیستند…
برخی مواقع نیز مراجعان من از بین جوانانی بودهاند که بابت ازدواج با فرد مورد علاقهی خود، با خانوادهی خویش بهشدت درگیر شدهاند و به این باور رسیدهاند که پدر و مادر آنها مانع زندگی دلخواه آنها میشوند.
این جوانان در یک تعارض شدید گرفتار شده بودند؛ تعارضی که بهواسطهی آن نه میتوانستند پدر و مادرشان را راضی کنند و نه توانایی چشمپوشی از زندگی دلخواه خود را داشتند. این روند، آنها را فرسوده ساخته بود.
مثالهای فوق اگرچه از یکدیگر متمایزند، اما ریشهی آنها مشترک است. حقیقت ماجرا این است که «بند ناف جسمانی ما»، پس از تولد، قطع میشود و ما بهعنوان موجودی مستقل از جسم مادر تنفس میکنیم و به حیات خویش ادامه میدهیم.
اما هیچ میدانستید که ما یک «بند ناف روانی» نیز داریم؟! بند ناف روانی ما میبایست بین هشت تا دوازدهسالگی قطع شود و روان ما از پدر و مادر جدا شود تا هویتی مستقل را برای ما رقم بزند. اما در بیشتر موارد، این بند ناف روانی تا سنین بزرگسالی نیز قطع نمیشود و به ایجاد «وابستگی روانی» منجر میشود.
نکتهی جالبتوجه این است که این نوع وابستگی روانی، کاملا دوطرفه است. چیزی که اهمیت دارد این است که وقتی یکی از طرفین تصمیم به قطع این وابستگی روانی میگیرد، طرف دیگر بهشدت مقاومت میکند. لازم به ذکر است که قطع کردن این وابستگی، همراه با درد، رنج، ترس و اضطراب بسیار زیاد است.
هرچه شدت وابستگی بیشتر باشد، میزان درد ناشی از قطع وابستگی افزایش مییابد. در وصف خاستگاهِ این درد میتوانم بگویم که این درد، ناشی از «ترس» است؛ اما ترس از چه چیز؟!
این نوع ترس، در حد ترسِ مواجهه با مرگ است. از همین رو بسیاری از افراد ترجیح میدهند که این وابستگی همچنان باقی بماند. اما این افراد هنگامی که با تصمیمگیریهای مهم زندگی روبرو میشوند، دچار مشکلات فراوانی میشوند. هرجا که پدر و مادری بابت رها ساختن فرزند خویش بهمنظور مواجهه با زندگی، واهمه دارند، این فرزند کماکان یک «کودک» باقی میماند.
هر جا والدی هست، کودکی هم هست
جملهی «هر جا والدی هست، کودکی هم هست» به این نکته اشاره دارد که تا وقتی والدین قصد دارند برای فرزند بزرگسال خود پدر و مادری کنند، فرزند آنها کودک میماند و بزرگ نمیشود. پدر و مادرها نمیدانند که آنچه سبب وابستگی به فرزند بزرگسال میشود، عشق، محبت و دلسوزی نیست بلکه ترس خودشان از «بیمصرف شدن» و «تهی شدن» است؛ چیزی که تحت عنوان «سندروم آشیانهی خالی» شناخته میشود.
آنها اصولا زندگی کردن را یاد نگرفتهاند و به همین دلیل به فرزندانشان چسبیدهاند. چنین والدینی نهتنها زندگی خودشان را هدر میدهند، بلکه زندگی فرزندشان را نیز تلف میکنند.
درست است که پدر و مادرها فرزندانشان را به دنیا آوردهاند، ولی بهتر است بدانند که آنها مالک روح و روان فرزندانشان نیستند. فرزندانِ آنها متعلق به «زندگی» هستند. آدمی یک مرتبه بر این جهان پای میگذارد و این حق اوست که آن شیوهای از زیستن را برگزیند که به آن علاقه دارد.
فرزندان حق دارند مسیر زندگی خویش را انتخاب کنند. پرسش من از والدین این است: آیا شما عمر جاودان دارید؟ آیا میتوانید تا پایان زندگی فرزندتان از او مراقبت کنید؟!
قصد دارم به والدین بگویم که شما خودتان نیز تابع قانون زندگی هستید و قانون زندگی این است که ما و هیچکدام از موجودات زنده، نامیرا نیستیم. هیچ فکر کردهاید هنگامی که شما دیگر در این جهان حضور ندارید، فرزندتان چگونه از خویش مراقبت خواهد کرد؟!
البته لازم به ذکر است که برخی والدین در قبال چنین پرسشهایی، پاسخ میدهند: همین که فرزندمان یاد گرفت درست زندگی کند، آنگاه ما خیالمان راحت میشود… اما از دیدگاه من، تا زمانی که شما سعی در مراقبت از فرزندتان دارید، او از آموختن شیوهی زندگی باز خواهد ماند. به عبارتی دیگر: «هر جا والدی هست، کودکی هم هست.»
اجازه بدهید یک مثال دیگر بزنم. یکی از مراجعانم، مادری بود که با دختر سیودوسالهاش مشکلات متعددی داشت. جملهای را که خطاب به او گفتم، بهخوبی به خاطر میآورم: «بگذار دخترت در بودنِ تو، نبودنت را احساس کند.»
مقصود من از این جمله آن بود که زمانی که آن مادر تصمیم بگیرد دیگر در زندگی دخترش نباشد و از سر راه او کنار برود، آنگاه متوجه یک خلاء بزرگ در «زندگی خودش» خواهد شد؛ دیگر همانند گذشته سرگرم نخواهد شد، قادر نخواهد بود از زندگی خود لذت ببرد و احساس پوچی خواهد کرد. بنابراین در چنین موقعیتی، آن مادر درمییابد که تا امروز، هرگز برای خودش زندگی نکرده است.
او هنگام اندیشیدن به زندگی خویش متوجه میشود که فرصت چندانی در اختیار او نیست و بهتر است این فرصت محدود را صرف اموری کند که عمیقا برای او لذتبخش است.
البته لازم به ذکر است که متقاعد ساختن پدر یا مادری که این چنین به فرزند خودش وابسته است، ابدا کار آسانی محسوب نمیشود. چنین فرآیندی بعضا چندین جلسه به طول میانجامد تا از طریقِ پرسش و پاسخ و بحثهای طولانی، به نتیجهی مورد نظر برسد.
نکتهی دیگر این است که این نوع پدر و مادرها، معمولا لذت بردن از زندگی را یاد نگرفتهاند و همواره زندگی کردن را به فرصتی دیگر موکول کردهاند تا در درجهی اول، خیال خویش را بابت فرزندشان آسوده سازند. فرصتی که البته هرگز فرا نمیرسد!
آنها نسبت این نکته بیتوجه هستند که ضمیر ناهوشیارشان دائما میخواهد که آنها نگران فرزندشان باشند و این خود به بازتولیدِ نگرانی منجر میشود.
زیرا در مواقعی که نگران نیستند، احساس تهی بودن و بیمصرف بودن دارند. لازم به ذکر است که ضمیر ناهوشیار، «بیمصرف بودن» را معادلِ «پایان زندگی» در نظر میگیرد.