داستان کودک دبستانی، قصه کوتاه برای خواب، قصه برای شب کودکان ۹ساله، قصه کوتاه آموزنده برای همه والدینی که مایلند فرزندانشان عادت های خواندن را شروع کنند ضروری است. هرچه زودتر، بهتر! برای شروع، توجه به این نکته مهم است که کودکان باید خواندن را با ریتم خودشان بدون اجبار شروع کنند. زمان مطالعه باید لذت بخش باشد، اجبار کودک به خواندن ممکن است نتیجه ای کاملاً معکوس داشته باشد که ما در جستجوی آن هستیم.
خواندن سرشار از لذت و راهی برای کشف چیزهای جدید است. این چیزی است که ما می خواهیم آن ها تجربه کنند. داستان های نوشته شده برای کودکان دبستانی به آن ها کمک می کند تا تخیل خود را گسترش دهند و توجه خود را به حیوانات و اطراف خود افزایش دهند.
فهرست مطالب
Toggleفواید روانشناسی تربیتی:
- شروع به ایجاد رابطه قوی تر با دوستان و همسالان
- چگونه با قلدری بچه های دیگر در مدرسه کنار بیاید
- مدیریت احساسات در دوران بلوغ
داستان کودک دبستانی (۸ تا۱۰ سال)
بهترین داستانها برای بچههای دبستانی، داستانهایی هستند که تخیل آنها را بیدار میکنند، دید آنها را به روی دنیاهای جدید باز میکند و مهمتر از همه، بیشترین تنوع را در اختیارشان میگذارد!
داستان۱: لمس طلایی
روزی پادشاهی به نام سام بود که به دلیل خوبی ها و عدلی که داشت فرشته ای بر او ظاهر شد و گفت که یکی از آرزوهای او را براورده می سازد. سام از او خواست که به هر چیزی که دست بزند به طلا تبدیل شود، فرشته کمی تردید داشت و به او گفت که آرزوی او عاقبت خوبی ندارد امام پادشاه اصرار داشت و بالاخره فرشته آرزوی او را براورده ساخت.
سام که بسیار هیجان زده بود قدرت خود را امتحان کند و همه چیز تبدیل به طلا می شد . اما به زودی، سام گرسنه شد. همانطور که او یک تکه غذا را برداشت، متوجه شد که نمی تواند آن را بخورد و در دستش به طلا تبدیل می شد. سام از گرسنگی ناله می کرد.
دخترش با دیدن ناراحتی سام، برای دلداری دستانش را دور او انداخت و او نیز به طلا تبدیل شد. سام با دیدن این صحنه شروع به گریه کرد ولی هرچه فرشته را صدا می زد دیگر جوابی نمی شنید.
نتیجه: به نتیاج خواسته های خود فکر کنید.
پیشنهاد مشاور: ۳۷ علائم اوتیسم در کودکان، نوجوانان و بزرگسالان
داستان کوتاه جالب برای مدرسه
داستان۲: روباه و انگور
یک روز روباه برای جستجوی غذا به شدت گرسنه شد، او شروع به جستجو کرد، اما چیزی پیدا نکرد که بتواند بخورد. سرانجام در حالی که بسیار گرسنه بود، به دیواری محکم و آجری برخورد کرد. در بالای دیوار، او بزرگترین و آبدارترین انگور ممکن را دید.
روباه برای رسیدن به انگور مجبور بود در هوا بپرد. همانطور که می پرید، دهانش را باز می کرد تا انگورها را بگیرد و از گرسنگی نجات پیدا کند، اما نمی توانست. روباه دوباره تلاش کرد اما باز هم شکست می خورد، بالاخره گرسنگی بر او غلبه کرد.
او چند بار دیگر تلاش کرد اما همچنان شکست می خورد. بالاخره روباه تصمیم گرفت که وقت تسلیم شدن و به خانه رفت و در حالی که دور می شد، زمزمه کرد: “مطمئنم که آن انگورها ترش بودند.”
نتبجه: برای رسیدن به خواسته های خود باید تلاش کنید و بهانه نیاورید. روباه می توانست از کسی کمک بگیرد یا چیزی زیر پای خود بگذارد.
داستان۳: رز مغرور
روزی روزگاری در صحرای دور، گل رز سرخ زیبایی بود که به ظاهر زیبایش افتخار می کرد و همیشه در مورد آن صحبت می کرد، تنها ناراحتی رز این بود که در کنار کاکتوسی زشت رشد می کرد. هر روز، گل رز زیبا کاکتوس را مسخره می کرد و به او میگفت که کاش در کنار کاکتوسی به این زشتی رشد نمی کر.، کاکتوس جوابی نمی داد اما حیوانات و گیاهان دیگر ناراحت شده بودند زیرا فکر می کردند که گل رز زیادی به ظاهر خود مغرور شده است.
روزی از روها در یک تابستان داغ، آبی برای گیاهان باقی نماند همه گیاهان تشنه بودند. گل رز به سرعت شروع به پژمرده شدن کرد. گلبرگ های زیبایش خشک شد و رنگ شاداب خود را از دست داد ولی گیاهان دیگر با او حرف نمی زدند و به او کمک نمی کردند.
در این هنگام گل رز تشنه به کاکتوس نگاه کرد، پرندگان را دید که منقار خود را در کاکتوس فرو می کنند تا کمی آب بنوشد. رز از کاکتوس پرسید که آیا می تواند با کمک او کمی آب بخورد؟ کاکتوس مهربان نگاهی به رز تشنه کرد که چیزی نمانده بود تا خشک شود. بالاخره موافقت کرد و هر دوی آن ها با هم دوست شدند و رز یاد گرفت که نباید به ظاهر خود مغرور شود، زیرا هر موجودی فایده ای دارد و ظاهر همه چیز نیست.
نتبجه: هرگز کسی را از روی ظاهرش قضاوت نکنید.
پیشنهاد مشاور: قصه شب برای کودکان هشت ساله
قصه کوتاه آموزنده
داستان ۴: شیرها و آرزو ها
سارا در روستایی دور زندگی می کرد و کار او دوشیدن گاوها بود، پس از دوشیدن او شیر ها را برای فروش به شهر می برد و در مسیر به این فکر می کرد که با پول فروش آن ها چه کارهایی می تواند انجام دهد. او به این فکر کرد که با پول فروش شیر کیک و توت فرنگی تازه بخرد.
کمی جلوتر مرغی دید و با خوشحالی فکر کرد که می تواند با پول خود مرغی بخرد و بعد مرغ تخم می کند و صاحب کلی جوجه و مرغ می شود. جلوتر فکر کرد که با پول فروش جوجه ها می تواند لباس جذابی بخرد تا همه انگشت به دهن بمانند، در همین فکر ها بود که پایش به سنگی گیر کرد و به زمین افتاد. سارا بلند شد و به شیرهای ریخته و آرزوهای دور و درازش فکر کرد، بپس با سطل های خالی و چشمان اشکی به خانه بازگشت.
مادر سارا با دیدن او آهی کشید و گفت: مگر به تو نگفتم که صبر داشته باش و پیش از نتیجه گیری به اتفاقات بعدی فکر نکن؟
داستان۵: تخم طلا
همسر مرد با این پیشنهاد موافقت کرد. فردای آن روز مرد به سراغ غاز رفت و شکم او را پاره کرد اما در کمال تعجب مشاهده کردند که تخم طلایی در شکم او وجود ندارد. مرد بر سر خود زد و شروع به گریه کرد اما دیگر فایده ای نداشت و آن ها روز به روز فقیر تر شدند.
داستان۶: دوستان جنگل و روز بارونی
در یک جنگل بزرگ و زیبا حیوانات مختلف کنار هم در صلح زندگی می کردند. در میان آنها، خرگوشی به نام پشمک، سنجابی به نام فندق و لاکپشتی به نام آسو دوستانی صمیمی بودند. یک روز صبح، پشمک با صدای بلند گفت: “دوستان! بیا برویم کنار دریاچه بازی کنیم!”
فندق که در حال جمع کردن فندقهایش بود، جواب داد: “فکر خوبی است! من هم میآیم!”
آرام با صدای آرامش گفت: “صبر کنید! من هم آماده میشوم.”
همگی کنار دریاچه جمع شدند و مشغول بازی شدند. ناگهان آسمان تیره شد و صدای رعد و برق بلند شد. باران شدیدی شروع به باریدن کرد. فندق و پشمک به بازی ادامه دادند اما آسو گفت که بهتره به خانه برگردند. ولی به حرف آسو گوش ندادند، بنابراین آسو خودش به خونه برگشت. بعد از مدتی فندق و پشمک دیدند که لباس هاشون خیس شده و خیلی سردشونه در حالی که آسو در خانه اش کنار شومینه گرم نشسته بود. فندق گفت:
“حق با آرام بود. کاش حرفش را گوش میدادیم!”
پشمک لبخندی زد و گفت:
“از این به بعد بیشتر به حرفهای آرام گوش میکنیم!”
از آن روز به بعد، دوستان جنگل یاد گرفتند که همیشه به نظرات یکدیگر گوش بدهند و با همفکری کار کنند.
پیشنهاد مشاور: تقویت سیستم ایمنی کودکان
داستان ۷: نیما و دریا
در اعماق درخشان دریا ماهی کوچکی به اسم نیما زندگی می کرد که از دریا و طوفان و موج های آن می ترسید. هر بار که طوفان می شد نیما گوشه ای پناه میگرفت و نگران می شد.
یک روز، زمانی که نیموش مشغول شنا کردن بود، موج بزرگی آمد و او را تا عمق دریا برد. نیموش ترسید و شروع به تکان دادن دنبالهاش کرد تا خود را نجات دهد. اما ناگهان صدای دلنشینی از زیر آب به گوشش رسید. این صدا ملایم و آرام بود.
صدای دریا گفت: “نگران نباش نیموش، من دریا هستم. میخواهم به تو نشان دهم که هیچ چیزی در من ترسناک نیست.”
نیما و دریا باهم به دیدن موجودات مختلف رفتند و با تمام عجایب دریا آشنا شد. از آن روز، نیموش متوجه شد که دریا دوست اوست. او یاد گرفت که دریا هرگز به او آسیبی نمیزند، بلکه همیشه مراقب اوست و برایش خانهای امن است.
داستان ۸: بچهفیل شجاع
در جنگلی بزرگ و زیبا خانوادهای از فیلها زندگی میکردند. یکی از آنها بچه فیل کوچکی به نام فیلی بود. فیلی از همه کوچکتر بود، ولی قلب بزرگی داشت. اما یک چیز همیشه او را میترساند: صدای رعد و برق. با صدای رعد و برق سریع فرار می کرد و در خانه پنهان می شود. روزی بچه فیل و مادرش در جنگل قدم می زدند که رعد و برق زد و یکی از جوجه های دارکوب از درخت پایین افتاد. بچه فیل از مادرش خواست که هرچه سریع تر به خانه برگردند.
مادرش به فیلی گفت: “فیلی، من باید به جوجه کمک کنم. اما تو میتوانی شجاع باشی و به من نشان بدهی که از رعد و برق نمیترسی.”
فیلی کمی به اطراف نگاه کرد. در دلش یک حس شجاعت شروع به جوانه زدن کرد. او عمیقاً نفس کشید و تصمیم گرفت که با ترس خود روبهرو شود. در دلش گفت: “من میتوانم این ترس را شکست دهم.”
فیلی به آرامی از مادرش دور شد و در دل جنگل ایستاد. رعد و برق دوباره غرش کرد، اما این بار فیلی به جای فرار کردن، سرش را بالا گرفت و به صدای رعد گوش داد. او متوجه شد که صدای رعد و برق تنها بخشی از طبیعت است و هیچ آسیبی به او نمیزند.
از آن روز به بعد، فیلی دیگر از رعد و برق نمیترسید. او یاد گرفت که شجاعت به معنای نترسیدن از سختیها نیست، بلکه این است که با وجود ترسهایت، بتوانی به پیش بروی و از آنها یاد بگیری.
داستان خیلی کوتاه کودکانه
داستان۹: داستان کوه و درخت
در دامنه کوهی بلند و سرافراز درخت سرسبز و شادی به اسم نهال وجود داشت. یک روز نهال از کوه بزرگ پرسید:
“کوه عزیز، چطور همیشه اینقدر قوی و محکم هستی؟ هیچ چیزی نمیتواند تو را تکان دهد. من همیشه احساس میکنم که بسیار ضعیف و کوچک هستم.”
کوه با صدای نرم و آرامی جواب داد:
“نهال جان، من بزرگ و قوی هستم، اما این قدرت را نه از خودم، بلکه از زمین کمک میگیرم. من همیشه در تلاش هستم تا ثابت بمانم و در برابر طوفانها مقاوم باشم. اما اگر زمین و ریشههای من نبود، من نیز نمیتوانستم ایستاده بمانم. تو هم برای محکم و بزرگ شدن باید ریشه های محکمی داشته باشی”.
روزها گذشت و سرو شروع به تمرین کرد. او تلاش کرد که ریشههایش را به زمین عمیقتر کند و در برابر بادها و طوفانها ایستادگی کند.
یک روز طوفان بزرگی به درختان حمله کرد. نهال که اکنون دیگر شجاع و مقاوم شده بود، به راحتی در برابر طوفان ایستاد. دیگر هیچ ترسی از بادهای تند و بارانهای سنگین نداشت. او درک کرد که همانطور که کوه از زمین قدرت میگیرد، او هم باید از ریشههای خود و قدرت درونش استفاده کند.
پس از طوفان کوه به نهال که اکنون بزرگ و شکوهمند تر از همیشه شده بود گفت: قدرت واقعی در درون ماست.
داستان۱۰: داستان دوستان خوب
در یک روستای کوچک و بسیار زیبا دو دوست خوب به اسم سارا و سیما بودند که همیشه همه جا باهم می رفتند. یک روز، در حال بازی در کنار رودخانه بودند که سیما به طور ناگهانی پایش لغزید و افتاد داخل آب. رودخانه به سرعت جریان داشت و سیما شروع به غرق شدن کرد. سارا که دید سیما در خطر است، بدون لحظهای فکر کردن، به سرعت وارد آب شد و دستش را به سوی سیما دراز کرد.
سیما که ترسیده بود، دست سارا را گرفت و او با تمام قدرتش سیما را بیرون کشید. هر دو خیس و تر بودند، اما سارا لبخند میزد و گفت:
“نترس! همیشه کنار هم هستیم. دوستان همیشه باید در کنار هم باشند.”
از آن روز به بعد، روابط دوستی سارا و سیما حتی محکمتر شد. آنها یاد گرفتند که دوستی یعنی کمک کردن در سختترین شرایط، حتی وقتی که خودت ممکن است در خطر باشی.
این داستان به بچهها یاد میدهد که دوستی واقعی فقط در لحظات خوش نمیبلکه، بلکه در زمانهای سخت و دشوار هم معنا پیدا میکند.
داستان ۱۱: داستان گلابی و سیب
در یک باغ زیبا و سرسبز دو میوه وجود داشت، گلابی و سیب. گلابی همیشه به سیب حسادت می کرد.
یک روز، گلابی به سیب گفت:
“سیب عزیز، تو همیشه درخشان و زیبا هستی. همه دوست دارند تو را ببینند، اما من فقط یک گلابی ساده هستم. چرا کسی به من توجه نمیکند؟”
سیب لبخند زد و به گلابی گفت:
“گلابی عزیز، هر میوهای ویژگیهای خاص خودش را دارد. من شاید درخشان و قرمز هستم، اما تو هم طعمی شیرین و خوشمزه داری که هیچ سیبی نمیتواند آن را داشته باشد. زیبایی فقط در ظاهر نیست، بلکه در طعم و ویژگیهای درونی هم است.”
از آن روز به بعد، گلابی و سیب دیگر هیچگاه خود را با یکدیگر مقایسه نکردند. آنها یاد گرفتند که زیبایی و ارزش واقعی در درون هر موجودی است و باید از خود و ویژگیهای منحصر به فردشان شاد باشند.
این داستان به کودکان میآموزد که نباید خود را با دیگران مقایسه کنند، بلکه باید به ویژگیهای خاص خود افتخار کنند و خودشان را بپذیرند.
قصه های آرامبخش کودکانه
داستان ۱۲: ستاره در شب
در دل شب ستاره ای درخشان و زیبا به اسم سلنا، سلنا هنوز خیلی کوچک بود و همیشه از دیگر ستارگان بزرگ و روشن میترسید. او همیشه فکر میکرد که نمیتواند به اندازه آن ها بدرخشد.
یک شب، وقتی یک کودک در دل شب در حال گم شدن بود، او به آسمان نگاه کرد و سلنا را دید. کودک با دیدن نور او، راه خانهاش را پیدا کرد. و سلنا فهمید که هرچقدر هم کوچک باشد، میتواند دنیای کسی را روشن کند.
این داستان به کودکان یاد میدهد که حتی اگر احساس کنند کوچک هستند یا نمیتوانند مانند دیگران بدرخشند، همیشه چیزی خاص در درونشان وجود دارد که میتواند به دیگران کمک کند و دنیا را بهتر بسازد.
داستان ۱۳: داستان بادکنک و پروانه
در یک روز زیبا و آفتابی، بادکنکی رنگارنگ به نام نیما در یک دکه در کنار پارک به میله ای وصل بود و به فروش میرسید. او از دور به آسمان نگاه میکرد و آرزو میکرد که روزی مانند پروانهها آزادانه در آسمان پرواز کند. بادکنک همیشه میدید که پروانهها با بالهای ظریف و رنگیشان در میان گلها پرواز میکنند و آزادی در هر حرکتشان دیده میشود. نیما با خود میگفت:
“من فقط یک بادکنک هستم که در اینجا بسته شدهام و به زمین چسبیدهام. چقدر آرزو دارم که بتوانم مانند پروانهها در آسمان پرواز کنم.”
پروانه ای از آنجا رد شد و حرف نیما را شنید و گفت:
من درک میکنم که آرزوی پرواز داری، اما هر چیزی ویژگی خاص خود را دارد. من پروانه هستم و بالهایم برای پرواز ساخته شدهاند، اما تو بادکنک هستی و به دلیل لطافت و رنگارنگیات میتوانی شادی به دلها ببخشی. تو در کنار ما زیبایی و نشاط میآوری.
بعد از مدت کوتاهی، یک کودک آمد و با خوشحالی نیما را خرید. او بادکنک را به دست گرفت و در پارک شروع به دویدن کرد. نیما در دست کودک شناور بود و شادی و نشاط را به اطراف میبرد.
این داستان به کودکان یاد میدهد که هیچکسی نباید خود را با دیگران مقایسه کند. هر کسی ویژگی خاص خود را دارد که میتواند به دنیا زیبایی و شادی بیاورد.
قصه کودکانه برای خواب
داستان ۱۴: آب و آتش
در دل جنگلی سبز و پر از درختان بلند، دو نیروی بزرگ و متفاوت زندگی میکردند. یکی آب و دیگری آتش. هر دو از قدرتهای طبیعی بودند، اما همیشه با یکدیگر در تضاد بودند. آب همیشه سعی میکرد آتش را خاموش کند و آتش هم به طور دائم میخواست که آب را بسوزاند و او را نابود کند.
یک روز، در دل جنگل طوفان شدیدی شروع به وزیدن کرد. درختان به شدت تکان میخوردند و زمین زیر پای همه میلرزید. در این زمان، آتش به جنگل نزدیک شد و در مدت کوتاهی شروع به گسترش کرد. شعلههای آتش هر چیزی را که در مسیرش قرار میگرفت، میسوزاند. آب به سرعت کمک کرد و آتش را خاموش کرد. آتش با عصبانیت گفت:
چرا همیشه من را خاموش می کنی من قدرت زیادی دارم و دوست دارم از آن استفاده کنم.
آب به آرامی گفت:
“تو درست میگویی که قدرت داری. اما من هم قدرت دارم. من میتوانم زندگی را حفظ کنم و دنیای اطراف را نجات دهم. بدون من، زندگی ممکن نیست. باید یاد بگیریم که با هم همکاری کنیم و از قدرتهای خود به درستی استفاده کنیم.”
آتش پس از کمی فکر کردن متوجه شد که آب راست می گوید. از آن روز به بعد، آب و آتش یاد گرفتند که با یکدیگر همکاری کنند. هرگاه آتش در جنگل گسترش مییافت، آب با احتیاط به کمک میآمد تا آتش را به اندازهای که لازم بود، کنترل کند. از طرفی، آتش نیز به نوبه خود به آب کمک میکرد تا مکانهایی که به رطوبت زیادی نیاز داشتند، خشک شوند.
آب و آتش فهمیدند که در کنار هم میتوانند تعادل را برقرار کنند و به زندگی ادامه دهند. هر کدام از آنها نیرویی بزرگ و مهم بود، اما تنها با همکاری و استفاده درست از قدرتهایشان میتوانستند دنیا را به مکانی بهتر تبدیل کنند.
این داستان به کودکان میآموزد که هر چیزی در دنیا باید در تعادل باشد و همکاری میتواند از هر تضادی چیزی زیبا بسازد.
داستان۱۵: داستان ماهی و مرغابی
در دریاچه ای بزرگ، آرام و زیبا، ماهی کوچک و زیبایی به نام مروارید زندگی میکرد. مروارید همیشه در آب شنا میکرد و از دنیای زیر آب لذت میبرد. او در بین گیاهان آبی و سنگها شنا میکرد و احساس خوشبختی میکرد. اما همیشه یک چیزی او را کنجکاو میکرد: مرغابیها که در کنار دریاچه پرواز میکردند.
او به مرغابی ها نگاه می کرد و همیشه آرزو می کرد که مثل آن ها آزاد باشد و بتواند دنیا را ببیند. مرغابی که از آنجا رد میشد آرزوی مروارید را شنید و گفت:
“درسته که من پرواز میکنم و در آسمان آزادی دارم، اما زندگی من هم سختیهای خود را دارد. وقتی در آسمان پرواز میکنم، باید مراقب بادها و طوفانها باشم. گاهی هم باید به دنبال غذا باشم و در خشکی زندگی کنم که هیچ وقت برای من راحت نیست. هر کدام از ما برای زندگی خود دنیای خاصی داریم که در آن احساس راحتی میکنیم. مهم این است که در جایی که هستیم، از آنچه داریم لذت ببریم”
این داستان به کودکان یاد میدهد که هر کس در جای خود خاص است و باید از آنچه که دارد لذت ببرد. هیچکسی نباید حسرت دنیای دیگری را بخورد، بلکه باید قدر دنیای خود را بداند.
داستان ۱۶ : داستان کوتاه جالب برای مدرسه
من یک دانشمند هستم. همیشه قد کوتاهی داشتم ولی این امر باعث نشد که من ناراحت بشم یا برای موفقیت تلاش نکنم. می خوام برای شما داستان لحظات سختی از دوران دبستان خودم تعریف کنم که ممکن برای خیلی از کودکان در مدرسه رخ بده، این داستان به سازگاری کودک با مدرسه کمک می کند.
همیشه بقیه بچه ها من رو بخاطر قدم مسخره می کردند ولی من درس خون بودم و سعی می کردم دوستان خوبی برای خودم داشته باشم برای همین هم همیشه قلدرهای مدرسه شکست می خوردند چون من و دوستام تعدادمون زیاد بودند و نمی تونستند به ما زور بگن یا مارو اذیت کنند.
بردن اسباب بازی به مدرسه ممنوع بود اما من یک روز یک اسباب بازی داخل کیفم گذاشتم و به مدرسه رفتم. زنگ تفریح از ترس اینکه اسباب بازی منو بردارن داخل کلاس موندم، گروه قلدرهای مدرسه وقتی دیدن من داخل کلاس موندم اسباب بازی من رو گرفتند و گفتن که اگر به کسی بگم اسباب بازی من رو به معاون میدن و من اخراج میشم.
از همون روز زندگی من سیاه شد چون مجبور بودم هرچی اون ها بهم میگن رو گوش کنم، دیگه دوست نداشتم مدرسه برم و به مرور تمام دوست هام رو از دست دادم. درسم افت کرده بود و الان دیگه جرمم فقط اوردن اسباب بازی به مدرسه نبود و قلدری و اذیت کردن بچه ها هم بهش اضافه شده بود.
خسته شده بودم برای همین پیش خانوادم رفتم و به اونا گفتم که دیگه نمیخوام مدرسه برم. اما پدر و مادرم به آرامی با من صحبت می کردند و به من گفتند که باید دلیلم رو به اونا بگم و به من قول دادند که کمکم کنند و قضاوتم نکنند. من هم که از وضعیت خسته شده بودم تمام ماجرا را از اول تا آخر گفتم به آخرش که رسیدم صورتم از اشک خیس خیس شده بود.
پدر و مادرم من رو بغل کردند بعد به من توضیح دادند که در مدرسه هیچ دانش آموزی حق نداره به دیگری زور بگه، گفتند اگر من مسئولیت اسباب بازی را قبول می کردم و معذرت خواهی می کردم هیچ اتفاقی نمی افتاد ولی الان آسیب زیادی دیدم و دوستام رو از دست دادم.
پیشنهاد مشاور: قصه های کودکانه همراه با نتایج اخلاقی
صبح والدینم با من به مدرسه اومدند و از مدیر خواستند که به خاطر کارهای من، من رو ببخشه. من همه دوستام را جمع کردم و با شجاعت موضوع را برای آن ها تعریف کردم. همه دوستام من رو بخشیدن و بچه های قلدر هم مجبور شدن قول بدن که دیگه کسی رو اذیت نمی کنند.
بازهم من و دوستام گروه خودمون رو تشکیل دادیم و دیگه اجازه ندادیم کسی مارو اذیت کنه. از اون به بعد هرمشکلی پیش میومد پیش مشاور می رفتم یا با والدینم حرف می زدم چون وظیفه آن ها محافظت از ماست. پس نباید این موضوعات را از آن ها پنهان کنیم.
داستان کودکانه
داستان ۱۷: روزی که باران متوقف شد
در شهری بزرگ دختری به اسم سما زندگی می کرد. روزی در شهر آن ها باران شروع به باریدن کرد. باران مدتی بود که میبارید و هیچ علامتی از توقف آن دیده نمیشد. درختان و گیاهان سرشار از آب شده بودند و رودخانهها به شدت جاری بودند. اما همه نگران بودند، چون برای کشاورزان این باران بیوقفه خطرناک بود.
سما نگران از پنجره به بیرون نگاه می کرد. پدرش که متوجه نگرانی سما شده بود گفت:
به جای نگران بودن، میتوانیم به طبیعت کمک کنیم تا تعادل خود را پیدا کند. باید از زمین و گیاهان مراقبت کنیم، آنها را رها نکنیم و یاد بگیریم که در هر شرایطی صبر کنیم. گاهی باید به طبیعت زمان بدهیم تا دوباره به آرامش برسد.
نگار تصمیم گرفت که به دیگر اهالی دهکده بگوید که کمی صبر کنند و به طبیعت فرصت دهند تا خودش را بازیابی کند. او به همه یادآوری کرد که با مراقبت از زمین و گیاهان، میتوانند کمک کنند تا این روزهای بارانی به پایان برسد.
بعد از چند روز، بالاخره باران متوقف شد. آسمان آرام آرام باز شد و خورشید دوباره در آسمان درخشید. همه اهالی دهکده نفس راحتی کشیدند و به زمین نگاه کردند که همچنان سرشار از آب بود.
این داستان به کودکان یاد میدهد که در زندگی باید صبر و شکیبایی داشته باشیم و در زمانهای سخت از طبیعت و دنیای اطراف خود مراقبت کنیم تا همه چیز به آرامش برسد.
داستان ۱۸: پنگوئنی که به آرزوش رسید
در سرزمینی دور پنگوئنی به اسم نازنین زندگی می کرد که کنار خانوادش خیلی خوشحال بود ولی آرزو داشت که حداقل یک بار نور خورشید را احساس کند. اما جایی که نازنین زندگی می کرد پر از برف و یخ بود و همه به او میگفتند که آرزویی محال دارد.
یک روز نازنین متوجه خورشید شد که در سمت مخالف سرزمینش می درخشید با ناراحتی گفت:
“ای خورشید مهربان! آیا میتوانی من را به جایی ببری که گرما و نور باشد؟ من از سرمای زیاد خسته شدهام. به من کمک کن تا بتوانم گرمای تو را حس کنم.”
ناگهان، صدای آرام و دلنشینی از آسمان به گوش نازنین رسید. این صدای خورشید بود که به سیرا گفت:
“سیرا عزیز، من همیشه در آسمان خواهم بود و نور و گرما را برای همه جهان میآورم. اما هر جایی که من باشم، چیزی که در آنجا زندگی میکند باید خود را با آن شرایط وفق دهد. تو به خاطر سرمای زیاد نگران نباش. تو به دنیا آمدهای که در این سرزمین یخزده زندگی کنی و در اینجا خانهات است، هرکسی در یک خانه با شرایط خاص زندگی می کند، خیلی از موجودات آرزو دارند که یک بار برف را تجربه کنند.”
نازنین آرام گرفت و فهمید که گرما و سرما هر دو ویژگیهای خاص خود را دارند. او به خانه برگشت و با شجاعت بیشتری در میان یخها بازی کرد و به دنیای اطرافش نگاه کرد. حالا دیگر احساس نارضایتی نداشت، بلکه از دنیای سرد خود لذت میبرد و میدانست که هر جایی که باشد، باید از آنچه که دارد شاد باشد.
این داستان به کودکان یاد میدهد که هر جایی که باشیم و هر شرایطی که داشته باشیم، باید از آنچه داریم لذت ببریم و درک کنیم که هر جایی ویژگیهای خاص خود را دارد.
داستان ۱۹: دختری که با یک درخت دوست شد
در جنگلی بزرگ با درخت های بزرگ، یک درخت بزرگ و سرسبز به اسم هانا زندگی می کرد. . او با شاخههای گستردهاش سایهای آرامشبخش به جنگل میبخشید و صدای نسیم که از میان برگهایش عبور میکرد، همیشه آرامش خاصی به دل حیوانات و پرندگان میداد.
یک روز دختری به اسم انا با خانوادش از جنگل رد شدند. درخت بزرگ را دید و به هانا گفت:
سلام درخت بزرگ مرسی که سایه بزرگت بهمون کمک میکنه راحت اینجا استراحت کنیم.
هانا با محبت به انا نگاه کرد و گفت:
“من از زمانی که کوچک بودم در اینجا رشد کردم. در طول سالها، طوفانها و بارانهای زیادی را تجربه کردهام. درختانی که کنارم بودند، بعضی وقتها به دلیل طوفانها از بین رفتند، ولی من همچنان ایستادهام. این قدرت من از زمین و ریشههایم است. من همیشه درختان دیگر را حمایت کردهام و آنها هم به من کمک کردهاند.”
انا گفت:
درخت بزرگ آیا درخت ها هم احساس دارند؟
درخت بزرگ شاخه هایش را تکان داد و گفت:
“بله، انا. ما درختان هم احساس داریم، اما به گونهای متفاوت. ما از طریق ریشههایمان با یکدیگر ارتباط برقرار میکنیم و از طریق برگها و شاخههایمان با جهان پیرامون خود در ارتباط هستیم. وقتی به درختی نگاه میکنی، باید بدانیم که ما با طبیعت ارتباط برقرار کردهایم.”
انا با دل پر از شادمانی از کنار سرو برخاست و تصمیم گرفت از این پس بیشتر از درختها مراقبت کند. او دیگر هرگز شاخهای را نمیشکست یا خاک را آلوده نمیکرد. او یاد گرفته بود که درختها باید دوست داشته شوند و باید از آنها مراقبت کرد تا بتوانند در دنیای زیبای خود ادامه دهند.
پیشنهاد مشاور: رفتار با کودک بیش فعال
داستان ۲۰: یک روز با جغد
در جنگلی بزرگ جغدی به اسم سینا زندگی می کرد که خیلی باهوش بود. یک روز که بالای درخت نشسته بود پسر بچه ای را دید. پسر بچه سمت جغد آمد و گفت:
“سلام سینا! میدانی که من همیشه از شما جغدها شنیدهام که بسیار دانا و حکیم هستید. میتوانم یک روز با تو باشم و از زندگی تو یاد بگیرم؟”
سینا صدای ملایم و حکیمانهای گفت:
“سلام ای پسر کوچولو! البته که میتوانی با من باشی. من زندگی طولانی و تجربههای زیادی دارم. بگذار به تو نشان دهم که چگونه در شبها میبینم و چطور دنیای شب متفاوت از روز است.”
در طول مسیر به سمت جنگل سینا به پسر کوچک که اسمش الیاس بود گفت:
“شبها دنیای خاصی دارند. وقتی همه در خوابند، من از چشمان تیز خود برای شکار و مراقبت از جنگل استفاده میکنم. شبها تاریک است، اما من میتوانم به راحتی تمام جزئیات اطرافم را ببینم. چشمانم به گونهای طراحی شده که در تاریکی روشنایی خاصی را احساس کنم.”
الیاس با تعجب گفت:
“چطور ممکن است؟ من هیچ وقت نمیتوانم در شب خوب ببینم.”
سینا با لبخند پاسخ داد:
“هر موجودی در طبیعت ویژگیهای خاص خود را دارد. تو در روز بهترین میبینی و من در شب. این تفاوتها باعث میشود تا هرکدام از ما در زمان مناسب بهترین کار را انجام دهیم.”
در پایان روز، سینا به الیاس گفت:
“حالا که با من یک روز را گذراندی، شاید بیشتر بفهمی که دنیای شب و دنیای روز هر دو زیباییهای خاص خود را دارند. در زندگی همیشه باید با آنچه داریم کنار بیاییم و از هر موقعیت به بهترین نحو استفاده کنیم.”
الیاس با ذهنی پر از سوالات و جوابها به خانه برگشت و دانست که هر موجودی در طبیعت جایگاه خاص خود را دارد و باید از آن بهرهبرداری کند.
قصه برای شب کودکان ۸ساله
داستان ۲۱: باد و دانه
در باغی بزرگ دانه ای بر زمین افتاده بود به اسم رایان که دوست داشت هرچه زودتر درختی بزرگ شود تا کلی میوه دهد و شاخه های بزرگی داشته باشد اما نمی دانست چطور باید به این ها برسد. یک روز، باد که همیشه در دشت میوزید، به دانه نگاه کرد و با مهربانی گفت:
“سلام دانه کوچک! چه آرزویی داری؟”
رایان که از صدای باد تعجب کرده بود، با صدای نگران پاسخ داد:
“سلام باد! من میخواهم روزی تبدیل به درختی بزرگ و سرسبز شوم. اما من هیچکجا نمیتوانم ریشه بزنم و رشد کنم ولی من خیلی کوچیک هستم.”
باد با لبخندی گفت:
“نگران نباش، دانه کوچک! من میتوانم به تو کمک کنم. برای رشد، گاهی باید در مکانی جدید شروع کنی. بگذار من تو را جابهجا کنم و به جایی ببرم که بتوانی ریشه بزنی و رشد کنی.”
باد دانه را به همراه خود به آسمان برد و از میان ابرها و درختان عبور کرد. باد با دقت و ملایمت دانه را در مکانی مناسب و سرسبز قرار داد.
با گذشت زمان، دانه کوچک شروع به ریشه زدن کرد و رشد کرد. روزها گذشت و او تبدیل به نهالی کوچک شد. هر روز که باد میوزید، رایان به یاد میآورد که باد چطور او را به جایی که امروز بود رسانده بود. او فهمید که گاهی در زندگی، باید از تغییرات و کمکهای دیگران استفاده کرد تا به آرزوهایمان برسیم.
در نهایت، رایان تبدیل به درختی بزرگ و زیبا شد که سایهاش را بر زمین گسترده بود و از باد میخواست که برای دیگر دانهها نیز به همان گونه کمک کند تا آنها هم روزی به درختانی بزرگ تبدیل شوند.
نکته این داستان این است که به کودکان یاد می دهد تا یاد بگیرند گاهی برای تغییر لازم است جایی که در آن هستیم را تغییر دهیم و از کمکهای دیگران بهره ببریم تا به موفقیت برسیم.
پیشنهاد مشاور:فواید قصه گویی برای کودکان ✔️ ۱۱ تاثیر در رشد کودک
داستان۲۲: قصه گلهای باغچه
در باغچه ای گل های رنگارنگ و زیبا کنار هم زیبا می کردند اما اختلاف نظرهایی هم داشتندُک روز، گل سرخ با غرور گفت:
“من زیباترین گل این باغچه هستم. همه انسانها عاشق رنگ قرمز من هستند. اگر من نبودم، این باغچه اصلاً ارزش نداشت. انسان ها عاشق این هستند که من را بهم هدیه دهند”
گل آفتابگردان که از این حرف ناراحت شده بود، پاسخ داد:
“زیبایی تو قبول، اما من با دیدن خورشید و دنبال کردن نور، امید و شادی به باغچه میآورم. تو فقط به زیباییات فکر میکنی، اما من باغچه را زنده نگه میدارم.”
گل نرگس سعی کرد آن ها را آرام کند بنابراین آرام گفت:
“دوستان عزیز، چرا با هم بحث میکنید؟ هر کدام از ما ویژگی خاص خودمان را داریم. من با عطرم فضا را خوشبو میکنم و همه از رایحهام لذت میبرند. اگر هر کدام از ما نبود، این باغچه کامل نمیشد ما هر کدام ویژگی هایی داریم که ما را خاص و زیبا می کند.”
اما گل سرخ و آفتابگردان همچنان مشغول بحث بودند. این اختلاف نظرها ادامه داشت تا اینکه باغبان باغچه آمد و با لبخند گفت:
“ای گلهای زیبا، چرا بحث میکنید؟ هر کدام از شما نقش مهمی در این باغچه دارید. گل سرخ، تو با زیباییات چشمها را خیره میکنی. گل آفتابگردان، تو با نور و گرمای خورشید، به باغچه انرژی میدهی. و تو، گل نرگس، با عطرت همه را شاد و آرام میکنی. این باغچه به لطف همه شما زیباست.”
گل ها نگاهی به هم کردند و با کمی فکر به این نتیجه رسیدند که باغبان درست می گفت.
از آن روز به بعد، گلهای باغچه به جای بحث، با هم همکاری کردند و فهمیدند که تفاوتهایشان چیزی است که آنها را خاص میکند. باغچه حالا زیباتر و شادتر از همیشه بود.
این داستان به کودکان یاد میدهد که هر کسی ویژگیهای خاص خود را دارد و با همکاری و درک تفاوتها میتوان دنیایی زیبا و هماهنگ ساخت.
داستان۲۳: شیرینی هدیه
در باغ بزرگی کاخی بود که در آن زنی زندگی می کرد که به او ننه قندی می گفتند. این زن برای تمام حیوانات باغ شیرینی های خوشمزه درست می کرد یک روز ننه قندی جشنی به راه انداخت و گفت:
«حیوانات عزیز من هرکس برنده این جشن شود یک سبد بزرگ پر از شیرینیهای من جایزه خواهد گرفت در این جشن کسی برنده می شود که دیگران را شاد کند!»
هرکس چیزی گفت. خرگوش گفت من بلندتر از همه می پرم و همه را شاد می کنم. پرنده گفت من پرهایم را باز می کنم و همه شاد می شوند.
در این میان مورچه ساکت مانده بود و فکر می کرد چگونه می تواند باعث شادی دیگران شود.
او تصمیم گرفت که باغ را تمیز کند. مورچه کوچک شروع به جمع کردن برگهای خشک و آشغالهای باغ کرد و آنجا را تمیز و مرتب کرد.
وقتی مسابقه تمام شد، عمو قندی به باغ آمد و گفت:
“هر کدام از شما باغ را زیبا و شادتر کردید و همه فوقالعاده بودند. اما مورچه کوچولو، تو کاری کردی که همه از آن لذت ببرند. تو باغ را تمیز و مرتب کردی تا همه ما بتوانیم بهتر از آن استفاده کنیم.”
این داستان به کودکان یاد میدهد که هر کار کوچکی، اگر با دل انجام شود، میتواند تأثیر بزرگی داشته باشد.
پیشنهاد مشاور:بازی درمانی اضطراب کودکان
داستان۲۴: دوستی گنجشک و خرگوش
در گوشهای از یک باغ بزرگ و زیبا در گوشه ای از جهان، گنجشکی کوچک به نام چلچله و خرگوشی بازیگوش به نام گوشدراز زندگی میکردند که بهترین دوست هم بودند. اما گاهی اوقات، اختلافنظرهایی میانشان پیش میآمد.
یک روز گرم تابستان، چلچله گفت:
“خرگوش عزیز! بیا پرواز کنیم و دنیا را از بالا ببینیم. آسمان خیلی زیباست!”
خرگوش که به پاهای خود نگاه میکرد، با خنده گفت:
“پرواز؟ من که بال ندارم! اما بیا با هم زیر بوتهها بدویم و لانهای بزرگ درست کنیم.”
این گفتوگو باعث شد هر کدام فکر کنند که دنیای دیگری بهتر است. گنجشک فکر کرد پرواز خیلی بهتر از دویدن است، و خرگوش هم دویدن در میان علفها را برترین کار میدانست. چلچله روز زمین نشست و از میان علف ها به گوش دراز نگاه کرد و گفت:
“حق با توست، گوشدراز! زیبایی زمین هم شگفتانگیز است.”
بعد از آن چلچله خرگوش را با خود به روی بالاترین شاخه درخت برد و به او آسمان را نشان داد. خرگوش که از آن بالا به دشت نگاه میکرد، شگفتزده شد و گفت:
“حق با توست، چلچله ! آسمان هم دنیای خاص خودش را دارد.”
از آن روز به بعد، گنجشک و خرگوش تصمیم گرفتند به دنیای یکدیگر احترام بگذارند و یاد گرفتند که هر کس با ویژگیهای خودش دنیا را به شکلی متفاوت میبیند. آنها دوستان بهتری شدند و با هم لحظات شاد و زیبایی را گذراندند.
این داستان به کودکان یاد میدهد که هر کس دیدگاه و تواناییهای خاص خود را دارد، و احترام به تفاوتها میتواند دوستیها را عمیقتر کند.
داستان کودکانه دخترانه
داستان ۲۵: کتاب و دلیری
در شهری کوچک، کتابخانهای قدیمی وجود داشت که در آن کتابهای زیادی درباره شجاعت، دوستی، و ماجراجویی نگهداری میشد. در گوشهای از این کتابخانه، کتابی قدیمی به نام “کتاب دلیری” بود. این کتاب سالها روی قفسه مانده بود و کسی به سراغش نمیرفت، زیرا جلدش کهنه شده بود و ظاهرش جذاب به نظر نمیرسید.
روزی از روزها پسری کوچک به نام ایمان در کتابخانه قدم می زد که این کتاب توجهش را جلب کرد. ماهان با تردید کتاب را گرفت و به خانه برد.
وقتی ماهان شروع به خواندن کتاب کرد، داستانی شگفتانگیز درباره پسری به نام کیان را کشف کرد. کیان پسرکی شجاع بود که با ترسهایش روبهرو میشد و به دیگران کمک میکرد. در هر فصل از کتاب، کیان با چالشهای جدیدی روبهرو میشد: نجات حیوانات از جنگل، کمک به دوستی که گم شده بود، و حتی روبهرو شدن با سایهای ترسناک که معلوم شد چیزی جز باد و برگهای درخت نبود.
ماهان با خواندن داستانهای کیان، کمکم فهمید که شجاعت به معنای نترس بودن نیست، بلکه به معنای روبهرو شدن با ترسها و تلاش برای غلبه بر آنهاست. او تصمیم گرفت که خودش هم شجاع باشد.
این داستان به کودکان یاد میدهد که شجاعت تنها در ماجراجوییهای بزرگ نیست، بلکه در کارهای کوچک و مهربانیهای روزمره نهفته است.
داستان ۲۶:پیرمرد و پرنده
در یک روستای کوچک و آرام، پیرمردی مهربان به نام عمو علی زندگی میکرد. عمو علی باغچه کوچکی داشت که پر از گلهای زیبا و درختان میوه بود. او هر روز صبح به باغچهاش میرفت و با عشق به گلها آب میداد و به پرندگان دانه میریخت. به سگ ها و گربه ها غذا می داد و با همه دوست بود.
یک روز، وقتی عمو رضا کنار درخت سیبش نشسته بود، پرنده کوچکی به نام چکاوک که زخمی شده بود، روی زمین افتاد. عمو رضا به آرامی پرنده را برداشت و گفت:
“ای پرنده کوچک، تو به کمک نیاز داری. نگران نباش، من تو را خوب میکنم.”
چکاوک کمکم بهتر شد و توانست دوباره بال بزند. اما او دیگر دوست نداشت از عمو رضا جدا شود او از پرواز می ترسید. یک روز، عمو رضا به او گفت:
“پرنده کوچولو، حالا که حالت خوب شده، باید به آسمان برگردی. جای تو اینجا نیست، بلکه در دل آسمان است.”
چکاوک ابتدا تردید داشت، اما عمو رضا به او اطمینان داد که میتواند از پس پرواز دوباره بربیاید. با دلگرمی عمو رضا، پرنده به پرواز درآمد و به سوی آسمان آبی اوج گرفت.
چکاوک هر روز برمیگشت و روی درخت سیب عمو رضا مینشست. او برای عمو رضا آواز میخواند و با او بازی می کرد.
این داستان به کودکان یاد میدهد که مهربانی و کمک به دیگران، حتی اگر کوچک باشد، میتواند دنیای زیبایی بسازد و دوستیهای بینظیری شکل دهد
پیشنهاد مشاور:علائم افسردگی در نوجوانان دختر
داستان۲۷: شیر و موش
در دل جنگل سرسبزی، شیری قدرتمند به نام شاهین زندگی میکرد. او پادشاه جنگل بود و همه حیوانات از او میترسیدند. یک روز، شاهین بعد از یک شکار موفق، زیر سایه درختی بزرگ خوابید.
همان موقع، موش کوچکی که در نزدیکی لانهاش بازی میکرد، به شیر نزدیک شد. او از دیدن شیر از نزدیک هیجانزده شد و کنجکاوانه به سمت او رفت. اما وقتی به دم شیر نزدیک شد، نتوانست جلوی خودش را بگیرد و روی دم او پرید!
شیر از خواب بیدار شد و خواست موش را بخورد که موش گفت:
ای شیر بزرگ من را نخور من هم یک روز به تو کمک می کنم.
شیر خندید و گفت:
موجودی به کوچکی تو هیچ کمکی به من نمی تواند بکند اما اجازه می دهم فرار کنی.
چند روز گذشت. روزی شیر در جنگل گرفتار تور بزرگی شد که شکارچیان برای او پهن کرده بودند. هرچه تلاش کرد، نتوانست از تور رها شود. او با صدای بلند غرید و از حیوانات کمک خواست. موش کوچک که صدای او را شنید، فوراً به سمت شیر دوید. وقتی به شیر رسید، گفت:
“نگران نباش، دوست من. حالا نوبت من است که کمکت کنم.”
موش با دندانهای تیزش شروع به جویدن طنابهای تور کرد. بعد از مدتی، تور پاره شد و شیر آزاد شد.
این داستان به کودکان یاد میدهد که نباید کسی را بر اساس ظاهر یا اندازهاش قضاوت کرد، زیرا هر کسی میتواند در موقعیتی خاص نقش مهمی داشته باشد
داستان۲۸: خواهران نور و تاریکی
در روستای کوچکی، دو خواهر به نام نور و تاریکی زندگی میکردند. نور همیشه شاد و پرانرژی بود. او عاشق صبح زود، آفتاب درخشان و رنگهای زنده طبیعت بود. اما تاریکی آرام و متفکر بود و عاشق شبهای پرستاره، آرامش و سکوت بود.
روزی این دو خواهر تصمیم گرفتند باغچه کوچکی بسازند. نور گفت:
“باید باغچهمان پر از گلهای رنگارنگ باشد، تا مثل روز بدرخشد!”
تاریکی با لبخندی گفت:
“اما نباید فقط به روز فکر کنیم. شب هم زیبایی خودش را دارد. باید گلهایی بکاریم که در شب شکوفا شوند و در آرامش بدرخشند.”
آنها شروع به کار کردند. نور گلهای رنگارنگی کاشت که به نور خورشید نیاز داشتند. تاریکی گیاهانی را کاشت که شبها عطر میدادند و در تاریکی میدرخشیدند.
چند هفته گذشت. در روز، باغچه با گلهای نور زیبا و پرطراوت بود. اما شب که میشد، عطر خوش گیاهان تاریکی باغچه را پر میکرد و گلهای شبتاب درخشان میشدند. همه از سرتا سر دنیا می آمدند تا این باغچه را در روز و شب نگاه کنند.
خواهران هم یاد گرفتند که با تعادل و کمک بهم می توانند هرکاری انجام دهند.
این داستان به کودکان یاد میدهد که تفاوتها و همکاری میتوانند چیزی زیباتر از آنچه بهتنهایی ممکن است، خلق کنند.
داستان۲۹: دوستی در روزهای سخت
در سرزمین های دور در دشتی بی انتها خرگوش و حلزونی وجود داشتند که بهترین دوستان یکدیگر بودند.
روزی، باران شدیدی شروع به باریدن کرد و سیلی بزرگ جنگل را فرا گرفت. بسیاری از حیوانات به تپههای بلند پناه بردند، اما خرگوش که از سیل غافلگیر شده بود، در گودالی گیر افتاد و نمیتوانست فرار کند. او با صدای بلند کمک خواست. حلزون به او رسید و متوجه شد که گیر کرده است به دوست خود گفت:
درست است که من کند هستم اما به تو کمک خواهم کرد.
حلزون به دنبال شاخهای محکم گشت و آن را به داخل گودال انداخت. سپس با همه توانش شاخه را نگه داشت تا رویا بتواند خودش را بیرون بکشد. رویا با تلاش و کمک آرام، از گودال بیرون آمد.
حلزون با لبخند گفت:
“دوستان واقعی در روزهای سخت کنار هم هستند، مهم نیست چقدر قوی یا سریع باشند.”
از آن روز به بعد، دوستی رویا و آرام عمیقتر شد و هر دو یاد گرفتند که هر کس به روش خودش میتواند یاریرسان باشد.
این داستان به کودکان یاد میدهد که در روزهای سخت، مهربانی و تلاش برای کمک به دیگران اهمیت بیشتری دارد و دوستی واقعی در عمل ثابت میشود.
داستان۳۰: داستان شما
از کودک خود بخواهید داستانی بگوید و آن را در بخش کامنت ها بگذارید تا این بار ما داستان شما را بشنویم.
نویسنده: “کودکانه” سایت کودک و نوجوان
منبع: Short Moral Stories for Kids
سوالات متداول
۱ - فواید قصه گویی در دبستان؟
با یادگیری داستانگویی و ارائههای شفاهی، کودکان مهارتهای ارتباط شفاهی بسیار خوبی را همراه با تسلط بر زبان و نوشتن توسعه میدهند.
۲ - نمونه های داستان کودکان چیست؟
۱. جک و لوبیای سحرآمیز ۲. غاز طلایی ۳. شنل قرمزی ۴. سه بچه خوک ۵. پینوکیو