در دهه ۱۹۲۰، یکی از بیماران زن کارل یونگ به طور خاص در نظر او ناامیدکننده میآمد. آن هم به رغم «تحصیلات عالی» و عقلگرایی دکارتیِ به شدت شسته و رفتهی زن. روانپزشک سوئیسی بعدها در کتاب «همزمانی: یک اصل غیرعلّی ربطدهنده» نوشت که زن «به لحاظ روانشناختی خارج از دسترس» بوده، به این معنا که او روشهای شبهعلم یونگ را قبول نمیکرده است.
یونگ برای فهم بهتر ذهن نیمهآگاه زن آخرین خوابهای زن را یکیک بازگو میکند. زن به یونگ گفت که در شب قبل خواب دیده که به او یک سوسک طلایی را به عنوان یک تکه جواهر دادهاند.
هنگامی که زن خواب را توصیف میکرد، ضربهای به پنجره خورد و یونگ به سمت آن برگشت. او نوشته: «پنجره را بیدرنگ باز کردم و حشرهای را همانطور که پرواز میکرد، در هوا گرفتم.
یک سوسک سرگینخوار بزرگ یا یکجور سوسک علفخوار بود که رنگ سبز طلاییاش تقریباً همانند همان سوسک طلایی بود.»یونگ میدانست که این تنها چیزی است که بیمار شکاکش نیاز دارد تا ببیند: «من حشره را با این کلمات به بیمارم دادم: "بفرمایید، این هم سوسک شما". این تجربه در عقلگرایی زن حفرهای مطلوب ایجاد کرد و یخ مقاومت فکری او را شکست. اکنون میشد درمان را با نتایج رضایتبخشی ادامه داد.»
یونگ این را یک نمونه از «همزمانی» (synchronicity) میخواند، مفهومی که یونگ همراه با فیزیکدان نظریِ زادهی اتریس، ولفگانگ پاولی (Wolfgang Pauli) بسط داد تا با کاربست آن در روانشناسی به توصیف شیوهای بپردازد که رویدهایی که ظاهراً بیربط هستند، در واقع میتوانند به شکلی معنادار و مهم مرتبط باشند و با نیروی نامریی به یکدیگر متصل شوند..
در این مورد، خواب بیمار یونگ و واقعیت مشترک با ظاهر شدن سوسک با هم یکی شدند. یونگ به یک جهان یگانه و واحد اعتقاد داشت که در آن، هیچگونه جدایی میات ذهن و ماده وجود ندارد. همهی چیزها به هم ربط و پیوند دارند؛ در پس هر رویدادی دلیلی نهفته است.
این امر حتی به اعتقاد او به اندیشههای بیپرواتری از قبیل: ارتباط افکار با یکدیگر (telepathy) دامن میزد و خوراکی بود برای مفهوم «ناخودآگاه جمعی». مفهومی که او در جهت آن مدعی شده بود که اندیشهها و اعتقادات و کهنالگوهای جهانشمول و معینی وجود دارند که همه؛ آنها را به طور ضمنی از بدو تولد میفهمند.
زیستشناس اتریشی، پل کامرر (Paul Kammerer)، از معاصران یونگ، نظریه «زنجیرهمندی» (seriality) خود را بر حسب «همزمانی» ساخت، که میگوید همزمانیهای اتفاقی، مانند جاذبه، نیروی اساسی عالَم هستند.
آلبرت آینشتاین که همواره درگیر مرزهای ایمان و عقل بود، اندیشهای شبهروحانیِ توالی زنجیرهمندی را یافته بود و شایعه بود که آن را [به زبان طنز]«بدیع و به هیچ وجه، گنگ و مزخرف» مینامد.
امروزه تقریباً همه دانشمندان میگویند که همزمانیهای تصادفی فقط همین هستند: همزمانیهای تصادفی، عاری از معنای بزرگتر. با اینهمه، آنها همچنان چیزی هستند که ما همه تجربه میکنیم، به تناوب و به صورتی که برای سن، جنسیت، کشور، شغل، و حتی سطح تحصیلات واحد و یکسان است.
کسانی که معتقدند «همزمانیهای تصادفی معناداری» را در زندگی خود دیدهاند، برخورد رویدادها را چنان فوقالعاده و نامحتمل تجربه کردهاند که خواستهاند صورت معنای کلانتری را به آن واقع بدهند، از طریق سرنوشت یا الوهیت یا اهمیت وجودی.
یکی از عمومیترین «همزمانیهای تصادفی معنادار»ی که تجربه شده است، وقتی است که شما برای اولین بار بعد از مدتها به دوستتان فکر میکنید و او همان لحظه به شما تلفن میکند. همهی متخصصان آمار که برای خودشان شأن و احترامی قایل باشند، به شما خواهند گفت که اگر شما تعداد دفعاتی را که به دوستتان فکر کردهاید و تعداد دفعاتی را که دوستتان فوراً به شما زنگ زده، پیگیری کنید، درمییابید که این پیوند به لحاظ آماری هیچ اهمیت و معنایی ندارد.
با اینهمه، نسبت دادن معنا و اهمیت کلانتر به این واقعه ضرورتاً غیرعقلانی نیست. نزد کسانی که به همزمانهای تصادفی معنادار باور دارند، بیمعنایی و بیاهمیتیِ آماری، علیت یا اهمیت یک رویداد را تعیین نمیکند. از نظر آنان، فقط، چون چیزی میتواند رخ دهد، به این معنا نیست که حاصل کار سرنوشت نیز نبوده است.
این ذهنیت فرد است که به شکلی برابر، در مورد عادت وی برای یافتن ارتباط میان رویدادهای دارای همزمانی تصادفی با اسطورههای حماسی، قصههای مذهبی و حتی نظریههای توطئه به کار گرفته میشود.
داستانهای دیکنز که همزمانیهای تصادفی را در پیوندی متقابل قرار میدهند و به نتیجهگیری آرامشبخش (cathartic) منجر میشوند، میتوانند برای ما احساسی از معنا، احساسی از زندگی را فراهم کنند که دارای رمز و رازهای نامریی و لطیفتری است و حتی رنجهای ما را دارای ارزش میکنند. انگار که زندگی ما واقعاً مجموعهای از قطعههای پازلی است که به نحوی سنجیده به هم مرتبط هستند.
با این حال، صرف اینکه ممکن است ما «بدانیم» که آن همزمانیهای تصادفی معنادار واقعاً وجود ندارد، به این معنا نیست که آنها بر ما اثر نمیگذارند.
شاعری، چون جان کیتس (John Keats) در ۱۸۱۷ آیزاک نیوتن را متهم میکرد که میکوشد «رنگینکمان را از پیچیدگی درآورد» و منظورش این بود که نیوتن تلاش میکند که امر جادویی را با تقلیل به بنیان علمی آن از زندگی بیرون بیندازد.
چه بسا فکر شاعر جوان حسرتبار و آرزومندانه بوده، اما چنین جملهای همچنین این پرسش را پیش میکشد که ما چگونه باید با رمز و رازها برخورد کنیم. با یا بدون اعتقاد به وجود معنای بزرگتر در زندگی؟
حتی اگر هر همزمانی تصادفی محتملی را بتوان از لحاظ علمی توضیح داد، ما نباید لزوماً اهمیت آن را دستکم بگیریم.
شما میتوانید یک فیلم تماشا کنید یا رمانی بخوانید، و همزمان از غیرواقعی بودن آن آگاه باشید، ضمن آنکه تحت تاثیر آن نیز قرار بگیرید. آیا این اندیشهها باید به هر روی نامنسجم باشند؟
در واقع، آیا ممکن است اعتقاد دائم به همزمانی تصادفی معنادار حتی عقلانی باشد و برای تجربهی ما از وجود داشتن در جهان، ضروری باشد؟ و آیا اعتقادی به همزمانی تصادفی معنادار برای بقای ما به عنوان انسان امری حیاتی است؟
با شروع آنچه اصطلاحاً به جنگهای فروید (Freud Wars) معروف شد، که مقالهنویس آمریکایی فردریک کرو (Frederick Crews) آن را هدایت میکرد، مدافعان سرسخت اندیشههای فرویدی یا یونگی دیگر در جامعهی علمی مسلط با اقبال روبهرو نشدند.
استدلالهای آماری بر ضد انگارههای همزمانی، زنجیرهمندی و همزمانی تصادفی معنادار وسیعاً سخت و صلب به نظر رسیدند و جنبههای وجودی همزمانی تصادفی بهتمامی دستکم گرفته شد.
کسانی که به همزمانی تصادفی معنادار باور دارند، چندان کاری برای دفاع از خود نکردهاند. برای نمونه، بر اساس تحقیقات دانشگاه برستول و گلدزاسمیت و دانشگاه لندن، افرادی که قویاً به امور فوقطبیعی و نیز به نظریههای توطئه باور دارند، به نحو معناداری در استدلالهای احتمالگرایانه و آماری، ضعیفتر از کسانی هستند که به این امور اعتقادی ندارند.
در حقیقت، بیشتر ما به صورتی حیرتآور در آزمودن و پیمایش احتمالات مربوط به رویدادها ضعیف عمل میکنیم و بنابراین، هنگامی که آن دوست با ما تلفنی تماس میگیرد، ما به آن فکر میکنیم و متمایل میشویم تا آن را به دلالت و معنایی نامتناسب به معمولی بودن آن تماس نسبت دهیم.
ما رویدادهایی را که به نحو استثنایی دارای احتمال پایین تصور میکنیم، معنای استثنایی نسبت میدهیم؛ اما آنها اغلب دارای آن احتمال پایینی نیستند که ما فکر میکنیم؛ و حتی اگر آنها نامحتمل باشند، نامحتملترین رویدادها، با ۷ میلیارد انسان بر روی زمین، در عمل امری است نسبتاً معمول و مشترک.
هستند افراد بسیاری که از صاعقه، به رغم برخورد صاعقه با آنها، جان سالم به در بردهاند، آن هم چندین بار؛ و هستند بسیاری افراد که لاتاری بردهاند، آن هم به دفعات.
افزون بر اینها ما از نظر فرهنگی آموختهایم که در رویدادهایی که ذاتاً فاقد معنا هستند، معنا ببینیم: تامس جفرسون و جان آدامز تنها چند ساعت مانده به پنجاهمین سالگرد اعلامیهی استقلال آمریکا درگذشتند؛ مارک توآین در روزی زاده شد و در روزی مرد که ستاره دنبالهدار هالی را میشد از زمین نظاره کرد.
به لحاظ آماری هیچ چیزی را نمیتوان از این رویدادها بیرون کشید. معنا را نمیتوان به شکل کمّی اندازهگیری کرد یا حتی به شکل آشکار و متعارف مشخص و تعیین کرد.
یونگ برای فهم بهتر ذهن نیمهآگاه زن آخرین خوابهای زن را یکیک بازگو میکند. زن به یونگ گفت که در شب قبل خواب دیده که به او یک سوسک طلایی را به عنوان یک تکه جواهر دادهاند.
هنگامی که زن خواب را توصیف میکرد، ضربهای به پنجره خورد و یونگ به سمت آن برگشت. او نوشته: «پنجره را بیدرنگ باز کردم و حشرهای را همانطور که پرواز میکرد، در هوا گرفتم.
یک سوسک سرگینخوار بزرگ یا یکجور سوسک علفخوار بود که رنگ سبز طلاییاش تقریباً همانند همان سوسک طلایی بود.»یونگ میدانست که این تنها چیزی است که بیمار شکاکش نیاز دارد تا ببیند: «من حشره را با این کلمات به بیمارم دادم: "بفرمایید، این هم سوسک شما". این تجربه در عقلگرایی زن حفرهای مطلوب ایجاد کرد و یخ مقاومت فکری او را شکست. اکنون میشد درمان را با نتایج رضایتبخشی ادامه داد.»
یونگ این را یک نمونه از «همزمانی» (synchronicity) میخواند، مفهومی که یونگ همراه با فیزیکدان نظریِ زادهی اتریس، ولفگانگ پاولی (Wolfgang Pauli) بسط داد تا با کاربست آن در روانشناسی به توصیف شیوهای بپردازد که رویدهایی که ظاهراً بیربط هستند، در واقع میتوانند به شکلی معنادار و مهم مرتبط باشند و با نیروی نامریی به یکدیگر متصل شوند..
در این مورد، خواب بیمار یونگ و واقعیت مشترک با ظاهر شدن سوسک با هم یکی شدند. یونگ به یک جهان یگانه و واحد اعتقاد داشت که در آن، هیچگونه جدایی میات ذهن و ماده وجود ندارد. همهی چیزها به هم ربط و پیوند دارند؛ در پس هر رویدادی دلیلی نهفته است.
این امر حتی به اعتقاد او به اندیشههای بیپرواتری از قبیل: ارتباط افکار با یکدیگر (telepathy) دامن میزد و خوراکی بود برای مفهوم «ناخودآگاه جمعی». مفهومی که او در جهت آن مدعی شده بود که اندیشهها و اعتقادات و کهنالگوهای جهانشمول و معینی وجود دارند که همه؛ آنها را به طور ضمنی از بدو تولد میفهمند.
زیستشناس اتریشی، پل کامرر (Paul Kammerer)، از معاصران یونگ، نظریه «زنجیرهمندی» (seriality) خود را بر حسب «همزمانی» ساخت، که میگوید همزمانیهای اتفاقی، مانند جاذبه، نیروی اساسی عالَم هستند.
آلبرت آینشتاین که همواره درگیر مرزهای ایمان و عقل بود، اندیشهای شبهروحانیِ توالی زنجیرهمندی را یافته بود و شایعه بود که آن را [به زبان طنز]«بدیع و به هیچ وجه، گنگ و مزخرف» مینامد.
امروزه تقریباً همه دانشمندان میگویند که همزمانیهای تصادفی فقط همین هستند: همزمانیهای تصادفی، عاری از معنای بزرگتر. با اینهمه، آنها همچنان چیزی هستند که ما همه تجربه میکنیم، به تناوب و به صورتی که برای سن، جنسیت، کشور، شغل، و حتی سطح تحصیلات واحد و یکسان است.
کسانی که معتقدند «همزمانیهای تصادفی معناداری» را در زندگی خود دیدهاند، برخورد رویدادها را چنان فوقالعاده و نامحتمل تجربه کردهاند که خواستهاند صورت معنای کلانتری را به آن واقع بدهند، از طریق سرنوشت یا الوهیت یا اهمیت وجودی.
یکی از عمومیترین «همزمانیهای تصادفی معنادار»ی که تجربه شده است، وقتی است که شما برای اولین بار بعد از مدتها به دوستتان فکر میکنید و او همان لحظه به شما تلفن میکند. همهی متخصصان آمار که برای خودشان شأن و احترامی قایل باشند، به شما خواهند گفت که اگر شما تعداد دفعاتی را که به دوستتان فکر کردهاید و تعداد دفعاتی را که دوستتان فوراً به شما زنگ زده، پیگیری کنید، درمییابید که این پیوند به لحاظ آماری هیچ اهمیت و معنایی ندارد.
با اینهمه، نسبت دادن معنا و اهمیت کلانتر به این واقعه ضرورتاً غیرعقلانی نیست. نزد کسانی که به همزمانهای تصادفی معنادار باور دارند، بیمعنایی و بیاهمیتیِ آماری، علیت یا اهمیت یک رویداد را تعیین نمیکند. از نظر آنان، فقط، چون چیزی میتواند رخ دهد، به این معنا نیست که حاصل کار سرنوشت نیز نبوده است.
این ذهنیت فرد است که به شکلی برابر، در مورد عادت وی برای یافتن ارتباط میان رویدادهای دارای همزمانی تصادفی با اسطورههای حماسی، قصههای مذهبی و حتی نظریههای توطئه به کار گرفته میشود.
داستانهای دیکنز که همزمانیهای تصادفی را در پیوندی متقابل قرار میدهند و به نتیجهگیری آرامشبخش (cathartic) منجر میشوند، میتوانند برای ما احساسی از معنا، احساسی از زندگی را فراهم کنند که دارای رمز و رازهای نامریی و لطیفتری است و حتی رنجهای ما را دارای ارزش میکنند. انگار که زندگی ما واقعاً مجموعهای از قطعههای پازلی است که به نحوی سنجیده به هم مرتبط هستند.
با این حال، صرف اینکه ممکن است ما «بدانیم» که آن همزمانیهای تصادفی معنادار واقعاً وجود ندارد، به این معنا نیست که آنها بر ما اثر نمیگذارند.
شاعری، چون جان کیتس (John Keats) در ۱۸۱۷ آیزاک نیوتن را متهم میکرد که میکوشد «رنگینکمان را از پیچیدگی درآورد» و منظورش این بود که نیوتن تلاش میکند که امر جادویی را با تقلیل به بنیان علمی آن از زندگی بیرون بیندازد.
چه بسا فکر شاعر جوان حسرتبار و آرزومندانه بوده، اما چنین جملهای همچنین این پرسش را پیش میکشد که ما چگونه باید با رمز و رازها برخورد کنیم. با یا بدون اعتقاد به وجود معنای بزرگتر در زندگی؟
حتی اگر هر همزمانی تصادفی محتملی را بتوان از لحاظ علمی توضیح داد، ما نباید لزوماً اهمیت آن را دستکم بگیریم.
شما میتوانید یک فیلم تماشا کنید یا رمانی بخوانید، و همزمان از غیرواقعی بودن آن آگاه باشید، ضمن آنکه تحت تاثیر آن نیز قرار بگیرید. آیا این اندیشهها باید به هر روی نامنسجم باشند؟
در واقع، آیا ممکن است اعتقاد دائم به همزمانی تصادفی معنادار حتی عقلانی باشد و برای تجربهی ما از وجود داشتن در جهان، ضروری باشد؟ و آیا اعتقادی به همزمانی تصادفی معنادار برای بقای ما به عنوان انسان امری حیاتی است؟
با شروع آنچه اصطلاحاً به جنگهای فروید (Freud Wars) معروف شد، که مقالهنویس آمریکایی فردریک کرو (Frederick Crews) آن را هدایت میکرد، مدافعان سرسخت اندیشههای فرویدی یا یونگی دیگر در جامعهی علمی مسلط با اقبال روبهرو نشدند.
استدلالهای آماری بر ضد انگارههای همزمانی، زنجیرهمندی و همزمانی تصادفی معنادار وسیعاً سخت و صلب به نظر رسیدند و جنبههای وجودی همزمانی تصادفی بهتمامی دستکم گرفته شد.
کسانی که به همزمانی تصادفی معنادار باور دارند، چندان کاری برای دفاع از خود نکردهاند. برای نمونه، بر اساس تحقیقات دانشگاه برستول و گلدزاسمیت و دانشگاه لندن، افرادی که قویاً به امور فوقطبیعی و نیز به نظریههای توطئه باور دارند، به نحو معناداری در استدلالهای احتمالگرایانه و آماری، ضعیفتر از کسانی هستند که به این امور اعتقادی ندارند.
در حقیقت، بیشتر ما به صورتی حیرتآور در آزمودن و پیمایش احتمالات مربوط به رویدادها ضعیف عمل میکنیم و بنابراین، هنگامی که آن دوست با ما تلفنی تماس میگیرد، ما به آن فکر میکنیم و متمایل میشویم تا آن را به دلالت و معنایی نامتناسب به معمولی بودن آن تماس نسبت دهیم.
ما رویدادهایی را که به نحو استثنایی دارای احتمال پایین تصور میکنیم، معنای استثنایی نسبت میدهیم؛ اما آنها اغلب دارای آن احتمال پایینی نیستند که ما فکر میکنیم؛ و حتی اگر آنها نامحتمل باشند، نامحتملترین رویدادها، با ۷ میلیارد انسان بر روی زمین، در عمل امری است نسبتاً معمول و مشترک.
هستند افراد بسیاری که از صاعقه، به رغم برخورد صاعقه با آنها، جان سالم به در بردهاند، آن هم چندین بار؛ و هستند بسیاری افراد که لاتاری بردهاند، آن هم به دفعات.
افزون بر اینها ما از نظر فرهنگی آموختهایم که در رویدادهایی که ذاتاً فاقد معنا هستند، معنا ببینیم: تامس جفرسون و جان آدامز تنها چند ساعت مانده به پنجاهمین سالگرد اعلامیهی استقلال آمریکا درگذشتند؛ مارک توآین در روزی زاده شد و در روزی مرد که ستاره دنبالهدار هالی را میشد از زمین نظاره کرد.
به لحاظ آماری هیچ چیزی را نمیتوان از این رویدادها بیرون کشید. معنا را نمیتوان به شکل کمّی اندازهگیری کرد یا حتی به شکل آشکار و متعارف مشخص و تعیین کرد.