بیش از چهل سال دربارۀ این موضوع تحقیق کرد و پیشنهادها و راهحلهایی که ارائه داد، هنوز که هنوز است، سالانه جان هزاران نفر از کسانی که مستعد آسیبزدن به خودشاناند را در سراسر جهان نجات میدهد. اشنایدمن، در این مقالۀ کوتاه، حاصلِ یک عمر پژوهش خود دربارۀ خودکشی را خلاصه و جمعبندی میکند.
ادوین اشنایدمن، ژورنال آو نِروس اَند منتال دیزیز — حالا که به پایان پژوهشهایم در حوزۀ خودکشیشناسی نزدیک میشوم، شاید بتوانم آنچه در ذهنم بوده را در چهار کلمه خلاصه کنم: رواندرد علت خودکشی است. رواندرد به آسیب، تألم، آزردگی، رنج و درد روانی در روان و ذهن فرد گفته میشود و اساساً دردی روانشناختی است، دردی ناشی از احساس شدید شرم، گناه، تحقیر، تنهایی، ترس، بیم، هراس از پیرشدن، مرگ ناگوار یا هرچیز دیگری. وقتی چنین دردی عارض میشود، وجود آن را نمیتوان در درون خود انکار کرد. خودکشی هنگامی رخ میدهد که رواندرد از نظر فرد به حدی تحملناپذیر میرسد. این یعنی خودکشی به تفاوت در آستانۀ تحمل درد روانشناختی در افراد مختلف نیز مرتبط است.
همۀ کوششهای پیشین ما برای تعیین رابطۀ وابستگی یا همبستگی بین خودکشی و متغیرهای غیرروانشناختیِ ساده، مانند جنسیت، سن، نژاد، سطح اجتماعی-اقتصادی، سوابق فردی (صرفنظر از اینکه چقدر وخیم است)، مشکلات روانپزشکی (ازجمله افسردگی) و ...، نتیجۀ مطلوبی به دست ندادند (و نمیدهند) چون متغیری را نادیده میگیرند که رابطهای محوری با خودکشی دارد، یعنی درد روانشناختیِ تحملناپذیر یا، بهاختصار، رواندرد را.
درد روانشناختی ذاتاً به نیازهای روانشناختی گره خورده است. بهطور کلی، گستردهترین هدف بیشترِ فعالیتهای انسان برآوردهکردن نیازهای روانشناختی است. خودکشی از این لحاظ به نیازهای روانشناختی مربوط میشود که روشی خاص برای متوقفکردن جریان تحملناپذیرِ درد روانی در ذهن است. از سوی دیگر، علت این درد عبارت است از ممانعت، ناکامی یا برآوردهنشدن نیازهای روانشناختی معینی که به باور فرد (در زمان و شرایط خاص) برای تداوم زندگی حیاتی است.
خودکشی کنشی انطباقی نیست، بلکه عملی تنظیمی است، از این حیث که برای کاستن از تنشِ درد ناشی از نیازهای برآوردهنشده انجام میشود. هنری موری در کتاب سترگ خود با عنوان کاوش شخصیت۱ (۱۹۳۸) فهرستی جامع از نیازهای روانشناختی به همراه تعریف آنها ارائه میکند: تحقیر، پیشرفت، پیوندجویی، پرخاشگری، استقلال، عمل تقابلی، خویشتنپایی، احترام، سلطهجویی، نمایشگری، آسیبگریزی، ایرادگریزی، مهرورزی، نظم، بازی، طرد، شناخت حسی، شرمگریزی، مهرطلبی و فهم.
رابطهای ناگسستنی بین خودکشی و شادی -یا، به تعبیر بهتر، نبود شادی- هست. شادی واقعی خاصیت جادویی ویژهای دارد، برخلاف تعاریف مادهگرایانۀ قرننوزدهمی و قرنبیستمی که صرفاً شادی را به نبود درد و وجود اسباب آسایش مادی محدود میکردند. نوعی شادی دنیوی ناشی از آسایش، دردگریزی و بیحسی روانی وجود دارد. اما شادی مسحورکنندۀ واقعی ربط چندانی به آسایش مادی ندارد؛ بلکه این شادی نوعی وجد و نشاط سرمستکننده است که فرد میتواند آن را در حالت معصومیت کودکی، به بهترین وجه، تجربه کند. همانقدر که خودکشی با شادی رابطه دارد، به هر سنی هم مربوط میشود، البته نه به نبودِ شادی دنیوی، بلکه به نبودِ لذات مسحورکنندۀ کودکانه.
یکی از وظایف اصلی خودکشیشناسی معاصر این است که این بُعد کلیدیِ رواندرد را عملیاتی و سنجشپذیر کند. میتوان با این پرسش ساده شروع کرد: «چقدر درد میکشید؟».
درجهبندی میزان چیرگیِ نیازهای روانشناختیِ بیستگانه روشی مؤثر برای شناخت فرد است که، در آن، شخصیت فرد بر اساس وزندهی او به همۀ این نیازها تعریف یا توصیف میشود. برای این منظور، میتوان رقمی را برای هر یک از نیازهای فرد موردنظر تخصیص داد، بهطوری که حاصلجمع نمرههای آن فرد به ۱۰۰ برسد. این به ما امکان میدهد تا، با استفاده از روش مجموع ثابت، افراد مختلف را (یا یک فرد معین را در طول زمان) ارزیابی کنیم. این کار بسیار ساده است و فقط چند دقیقه طول میکشد (برای امتحان، اول به خودتان و سپس به شخصیتی سرشناس نمره بدهید. از همکارانتان بخواهید به همان شخصیت سرشناس نمره بدهند. پس از هر جلسه، به بیماران خود نمره بدهید و بیماران متمایل به خودکشی و بیماران نامتمایل به خودکشی را نیز ارزیابی کنید).
در هر فرد، دو نوع مجموعه تمایلات یا مجموعهای از وزندهی نسبی بین نیازهای روانشناختی بیستگانه در رابطه با خودکشی وجود دارد. این دو مجموعه عبارتاند از: الف) آن دسته از نیازهای روانشناختی که فرد با آنها کنار میآید و شخصیت خود را بر اساس کارکرد روزانۀ درونروانی و میانفردیِ آنها تعریف میکند. به این نیازها نیازهای وجهی ۲ میگوییم؛ ب) نیازهای روانشناختی معدودی که فرد نمیتواند ناکامی آنها را بهراحتی تحمل کند، نیازهایی که بهخاطرشان میمیرد. به آنها نیازهای حیاتی ۳ میگوییم. این دو نوع نیاز در درون هر فرد از لحاظ روانشناختی با یکدیگر سازگارند. نیازهای حیاتی وقتی وارد عمل میشوند که فرد در وضعیت تهدید یا اکراه قرار میگیرد. این نیازهای خاص را میتوان با پرسش از فرد دربارۀ واکنش دقیق او به شکستها، ازدستدادنها، طردها یا تحقیرهای -لحظات تاریک- زندگی گذشتهاش فراخواند.
شاید بتوان، بهوسیلۀ نوعی کالبدشکافی فشردۀ روانشناختی، هر خودکشی را برحسب دو یا سه نیاز غالب شناسایی یا نامگذاری کرد که ناکامیشان نقشی محوری در آن مرگ بازی کرده است (با بهرهگیری از نیازهای بیستگانه، میتوانیم یک طبقهبندی از چندصد «گونۀ» مختلف خودکشی داشته باشیم).
بنابراین پیشگیری از خودکشی دربارۀ اشخاص بسیار پرخطر عمدتاً مستلزم آن است که به آن دسته از نیازهای روانشناختی برآوردهنشده توجه کنیم که شخص را به خودکشی سوق میدهد، و آنها را تا حدی تسکین دهیم. قاعدۀ کار ساده است: رواندرد را آرام کنید.
به نظر من، در فرایندی که بهسمت خودکشی پیش میرود میتوانیم هفت مؤلفۀ متمایز داشته باشیم که عبارتاند از:
۱. فرازونشیبهای زندگی؛ آن دسته از استرسها، ناکامیها، طردها و توهینهای شکنندۀ اجتماعی و روانشناختی که همیشه در ذات زندگی وجود دارد.
۲. رویکردهای گوناگون برای درک رفتار انسان؛ مسلماً خودکشی (مانند همۀ رفتارهای دیگر) رفتاری چندبعدی است و این یعنی تبیین درخور آن نیز باید چندرشتهای باشد. رشتههای مرتبط با خودکشیشناسی عبارتاند از بیوشیمی (و علم ژنتیک)، جامعهشناسی، اپیدمیولوژیِ جمعیتشناختی، روانشناسی، روانپزشکی، زبانشناسی و ... . لازم است خواننده بداند که این مقاله محدود است به رویکرد روانشناختی در مطالعۀ خودکشی، بی آنکه بخواهد رویکردهای قابلقبول دیگر را کماهمیت جلوه دهد.
۳. فرازونشیبهای زندگی که از کانال ادراکی ذهن انسان میگذرند و ذهن انسان آنها را بهصورت شعفانگیز، لذتبخش، بیاثر، بیاهمیت یا دردناک ادراک میکند. اگر رواندرد مفرط باشد، شرط لازم برای خودکشی فراهم است؛ «بیشازحد درد میکشم».
۴. درد را تحملناپذیر، طاقتفرسا و ناپذیرفتنیدانستن یک شرط لازم دیگر برای خودکشی، افزون بر رواندرد، است؛ «تاب تحمل این درد را نخواهم داشت».
۵. این اندیشه (یا بینش) که چارۀ رواندرد تحملناپذیرْ توقف خودآگاهی است. این هم شرط لازم دیگری است. در یک کلام، اگر مرگ وسیلۀ خروج یا فرار باشد، فرد مرگ را بر زندگی ترجیح میدهد؛ «میتوانم خودم را بکشم».
۶. کاهش آستانۀ تابآوری در برابر رواندردِ فلجکننده آخرین شرط لازم برای خودکشی است. طبق دانش پیشینی، افرادی که میزان رواندرد کموبیش برابری دارند ممکن است، بسته به آستانۀ تابآوری مختلفشان در برابر درد روانشناختی، نتایج بسیار متفاوتی از خود بروز دهند (درد همیشه و همهجا در زندگی هست و گریزی از آن نیست؛ اما احساس دردکشیدن اختیاری است).
۷. نتیجۀ خودکشیگرایانه؛ «آنقدر درد دارم که نمیتوانم زندگی کنم». حال ممکن است خوانندۀ هشیار و ناراضی بپرسد که پس افسردگی چه میشود؟ همه میدانند که افسردگی یک سندرم روانپزشکی جدیِ شناختهشده و قابلدرمان است. اما افسردگی همانند خودکشی نیست و کاملاً با هم فرق دارند. اول اینکه میزان کشندگی بسیار متفاوتی دارند. ممکن است یک فرد زندگی طولانی و ناشادی را همراه با افسردگی سپری کند، اما این دربارۀ حالت حاد تمایل به خودکشی صادق نیست. بهلحاظ نظری، هیچکس تاکنون از افسردگی نمرده است -افسردگی بهعنوان علت مرگ قابلقبول در گواهی فوت قید نمیشود- اما افراد زیادی، بسیار زیاد، از خودکشی مردهاند. شمار عظیمی از مردم به افسردگیهای جزئی یا شدید دچار میشوند. به نظر میرسد افسردگی مؤلفههای فیزیولوژیکی، بیوشیمیایی و احتمالاً ژنتیکی داشته باشد. استفاده از دارو برای درمان افسردگی روش مناسبی است. به عبارت دیگر، در افسردگی یک طوفان بیولوژیکی در مغز رخ میدهد. از سوی دیگر، خودکشی رویدادی پدیدارشناختی است، جوشوخروشی گذرا در ذهن. به گفتوگودرمانی و به تغییرات محیطی بهسرعت پاسخ میدهد. خودکشی یک اختلال روانپزشکی نیست. خودکشی نوعی اختلال عملکرد عصبی است، نه بیماری روانی. همۀ کسانی که دست به خودکشی میزنند -صد درصد آنها- دچار آشفتگی میشوند، اما لزوماً از نظر بالینی افسرده (یا دچار اسکیزوفرنی یا وابسته به الکل یا معتاد و یا از نظر روانپزشکی بیمار) نیستند. بحران خودکشی را میتوان به روش خاص خودش به بهترین شکل پشت سر گذاشت. خودکشی یک رواندرد جدی و مرگبار (و موقتی و درمانپذیر) است.
افسردگی هیچوقت باعث خودکشی نمیشود، بلکه خودکشی از رواندرد شدیدِ همراه با ملالت، محدودشدن دامنۀ ادراک و مرجحدانستن مرگ بر زندگی ناشی میشود. نشانههای بالینی افسردگی بهتنهایی ناتوانکننده هستند، اما ماهیتاً مرگبار نیستند. اما، از طرف دیگر، رواندرد شدید میتواند بهخودیخود برای زندگی تهدیدکننده باشد. تعیین رابطۀ خودکشی با مقولههای طبقهبندیِ دیاسام ۴ ربطی به کنشهای واقعی در محفظۀ اصلی ذهن ندارد. افسردگی بهخودیخود سزاوار درمان است، اما این ادعا که خودکشی دراصل همان افسردگی است اشتباهی منطقی و مفهومی یا مانوری حرفهای است. بههرحال، این اصلاح باید پیش از این صورت میگرفت.
اکنون چکیدۀ باورهایم دربارۀ خودکشی، با بیش از چهل سال تجربه در مقام یک خودکشیشناس، به قرار زیر است.
۱. تبیین خودکشی در نوع بشر با تبیین خودکشیِ هر انسان خاص یکسان است. خودکشیشناسی، یعنی مطالعۀ خودکشی انسان، و کالبدشکافیِ روانشناختی (در موارد خاص) اهداف یکسانی را دنبال میکنند: رمزگشایی از معمای خودویرانگری انسان.
۲. بدیهیترین واقعیت دربارۀ خودکشیشناسی و رویدادهای مربوط به خودکشی این است که چندبعدی، چندوجهی و چندرشتهای هستند و معمولاً شامل عناصر زیستشناختی، جامعهشناختی، روانشناختی (میانفردی و درونروانی)، اپیدمیولوژیک و فلسفی میشوند.
۳. از نظر عوامل روانشناختی دخیل در خودکشی، عنصر کلیدی در هر موردی درد روانشناختی است: رواندرد. همۀ حالتهای عاطفی (مانند خشم، خصومت، افسردگی، شرم، احساس گناه، بیعاطفگی، نومیدی و ...) فقط تا حدی به خودکشی ارتباط دارند که به درد روانشناختی تحملناپذیر مربوط میشوند. مثلاً اگر احساس گناه یا افسردگی یا عذاب وجدان و یا خشم ناخودآگاه و طاقتفرسا فردی را به خودکشی متمایل میکند، این تمایل به دلیل دردناکبودن چنین احساسی است. ولی اگر دردی نداشته باشد، مهم نخواهد بود. در نبود رواندرد، خودکشی هم منتفی است.
۴. افراد مختلف آستانۀ تابآوری متفاوتی در برابر درد دارند؛ بنابراین تصمیم فرد برای تحملنکردن درد -آستانۀ تحمل درد- نیز رابطۀ مستقیمی با خودکشی دارد.
۵. در هر مورد، درد روانشناختی را نیازهای روانشناختیِ برآوردهنشده ایجاد و تشدید میکند. این نیازها را موری تشریح کرده است.
۶. یک دسته نیازهای روانشناختیِ هنجاری وجود دارد که شخص با آنها زندگی میکند (و این نیازها معرف شخصیت او هستند) و یک دسته نیازهای روانشناختی حیاتی هست که ناکامی آنها را نمیتوان تحمل کرد (و خودکشی را تعریف میکنند). این دو نوع نیاز در درون هر فرد از لحاظ روانشناختی با یکدیگر سازگارند، هرچند لزوماً عین هم نیستند.
۷. اصلاح (یا درمان) وضعیت متمایل به خودکشی در گروِ توجه به نیازهای حیاتی برآوردهنشده و فرونشاندن آنهاست. درمانگر با درنظرگرفتن این الگوی نیازهای روانشناختی میتواند درمان را برای بیمار خود شخصیسازی کند و با موفقیت به پیش برود. غالباً، تنها اندکی فرونشاندن نیازهای برآوردهنشدۀ بیمار میتواند تعادل حیاتی را به اندازۀ نجات زندگیاش تغییر دهد.
به گزارش میگنا رسانه سلامت روان کشور از هر ۱۰ خودکش، ۸ تن به نوعی به دیگران میفهمانند که قصد انجام خودکشی را دارند. اما ممکن است سرنخهایی که آنها به دیگران میدهند غیر شفاف باشد و دیگران به راحتی نتوانند متوجه هشدار آنان شوند در واقع تعداد خودکشهایی که مایل نباشند در رابطه با احساسشان نسبت به خودکشی با دیگران حرف بزنند، بسیار اندک است و همانطور که گفته شد، سرنخهای متعددی به دیگران میدهند تا بلکه به دادشان برسند. متاسفانه نزدیک به ۷۰٪ اشخاصی که تهدید به خودکشی میکنند، به تهدید خود جامه عمل میپوشانند.
در برخی از متون آمده است بیشتر اوقات افرادی که قصد خودکشی دارند، دودل هستند که آیا این کار را بکنند یا نه. کسی که خود را میکشد مایل به مردن نیست و تنها میخواهد درد و رنجش تمام شود. از همین روی اگر روش دیگری به غیر از مرگ وجود داشته باشد تا وی به این هدف دست یابد، ممکن است دیگر هیچگاه به فکر خودکشی نیفتد.