در واقع از حدود پنج تا شش ماه بعد از «تولد جسمانی» نطفهی «روان» تشکیل میشود و حدود دو سالونیم طول میکشد تا روان کودک در قالب روان مادر به رشد خودش ادامه دهد و در نهایت، در حدود سهسالگی روان کودک از مادر جدا میشود.
در طول این فرآیند پیچیده و در این مرحله از زندگی، بخش بزرگی از شخصیت ساخته میشود که زیربنای کل زندگی محسوب میشود.
در اهمیت این بخش از زندگی انسان همین بس که فروید گفته است، پس از شکلگیری شخصیت، شخصیت انسان تا پایان عمر تقریبا ثابت میماند و تغییر چندانی نمیکند؛ مگر اینکه یک متخصص دخالت کند یا معجزهای روی دهد. برای درک این فرایند که میتوان آن را شکلگیری شخصیت دانست، توجه شما را به یک داستان جلب میکنم؛ اگرچه، این داستان گویای بخش بسیار کوچکی از آن چیزی است که واقعا رخ میدهد.
فرض کنید یک روز که مشغول زندگی روزانهی خود هستید، یکمرتبه شما را دستگیر کنند و داخل یک سفینهی فضایی ببرند. این اتفاق در شرایطی رخ میدهد که فرد ضابط، در مقابل دادوفریاد یا اعتراض شما هیچ چیزی نمیگوید و شما احساس کنید که او بهقدری نیرومند است که اساسا کاری از دستان شما برنمیآید.
سفینه پرواز را آغاز میکند و رفتهرفته از فضای زمین خارج میشود. سرانجام پس از چند ساعت بدون اینکه بدانید چه کسی و چرا این سفر را برای شما تدارک دیده است، خسته، گرسنه، تشنه، خوابآلوده و عصبی شما را در سیارهای دیگر پیاده میکنند. آنجا مه غلیظی وجود دارد که بهتدریج فروکش میکند.
در آن سیاره، شما آدمهایی را مشاهده میکنید که حدود شش متر قد و دو متر عرض دارند! آنها آنقدر قوی هستند که میتوانند یک درخت را با یک دست از ریشه درآورند و بخورند. زبان آنها با شما متفاوت است و شما چیزی از سروصدای آنها متوجه نمیشوید.
علاوه بر این، شما در آن سیاره، حیوانات خطرناک زیادی مانند گرگ، شیر، پلنگ و… میبینید. تا جایی که شما از آنها میترسید و میخواهید فرار کنید. از آنجایی که از قوانین آن سیاره هیچ اطلاعی ندارید، واهمه دارید که نکند زمین دهان باز کند و شما را ببلعد! شما حتی نمیتوانید خودتان را پشت یک دیوار پنهان کنید، چون میترسید دیوار نیز شما را قورت دهد! در چنین شرایط عجیب و وحشتناکی، شما قطعا با خودتان میگویید درست است که من در سیارهی زمین هزار جور بدبختی داشتم، اما در آنجا لاقل تا این حد جانم در خطر نبود! بنابراین داد و فریاد سر میدهید و التماس میکنید که شما را به همان سیارهی زمین بازگردانند؛ اما کسی صدای شما را نمیشنود و از این بابت، ناامید، نگران و افسرده میشوید .
بیشک تصور چنین وضعی بسیار وحشتناک است؛ احساسی شبیه روبرو شدن با مرگ! اما شاید باور نکنید، ولی یک نوزادِ حدود پنچونیم تا ششماهه نیز با شرایطی مشابه با وضعیتِ فوق مواجه است. همانطور که شما میخواهید به سیارهی زمین بازگردید، نوزاد انسان نیز دوست دارد به رحم مادر یا مراحل قبل برگردد، ولی امکان آن وجود ندارد.
زمانی که وحشت شما در آن سیاره به اوج میرسد، ناگهان یکی از آن آدمهای غولپیکر بهسوی شما میآید و نوازشتان میکند، تَر و خشکتان میکند، به شما غذا میدهد و از شما مراقبت میکند؛ حالا چه احساسی دارید؟
شاید در چنین وضعیتی، اندکی احساس امنیت کنید و کمی آرام بگیرید. آن شخص غولپیکر کسی نیست جز «مادر». به همین دلیل است که مادر، تاثیر بسیار زیادی در شکلگیری شخصیت انسان دارد؛ زیرا او اولین کسی است که قدم به روح ما میگذارد و به همین دلیل، تاثیرات آن عمیق و پایدار است. البته بعدها پدر و سایر اعضای خانواده نیز به روح ما وارد میشوند، ولی هیچکدام بهاندازهی مادر تاثیر ندارند.
شما در آن سرزمین وحشتناک و بعد از احساس آرامش نسبی، بهشدت نسبت به آن شخص غولپیکر (مادر) احساس حقارت میکنید و نتیجه میگیرید که او دارای قدرت مطلق است و هرچه او بکند و بگوید کاملا درست است. بنابراین به او وابسته میشوید، آنقدر که حتی نمیتوانید تحمل کنید او برای چند دقیقه به شما توجه نکند. زیرا وقتی او به شما توجه نمیکند، شما نگران میشوید که مبادا در آن سرزمین وحشتناک نابود شوید.
حالا اگر زمانی متوجه شوید که او به شما توجه نمیکند، ابتدا کوشش میکنید از طریق کارهای مثبتی که انجام میدهید، توجه او را به خود جلب کنید؛ ولی اگر در این کار پیروز نباشید، این بار کوشش میکنید کارهایی را انجام دهید که میدانید او ناراحت میشود و واکنش نشان میدهد: برای مثال یک خرابکاری میکنید تا توجه او به شما جلب شود، با شما دعوا کند و حتی به شما یک کشیده بزند. ولی شما به این کار تن میدهید، زیرا سیلی خوردن بسیار بهتر و کمخطرتر از نابود شدن و مرگ توسط درندگان آن سرزمین جدید است. این طور نیست؟
تولد روانی
تولد روانی
حالا شاید بهخوبی متوجه شده باشید که چرا وقتی بچهها کارهای بدی انجام میدهند و ما آنها را نصیحت یا تنبیه میکنیم، آنها بدتر میشوند. دلیلش این است که آنها در سایهی آن توجه منفی که از سوی ما دریافت میکنند، احساس امنیت میکنند. متاسفانه قوانین دنیای عاطفی و روانی، از قوانین عقل و منطق ما پیروی نمیکنند.
در «دنیای منطقی» اگر کودکی کار بدی انجام میدهد، باید بتوانیم با تنبیه کردن او را از این کار بازداریم؛ اما هرگز اینگونه نیست. اگر کودک یاد گرفت که از طریق منفی جلب توجه کند، این رفتار را به سایر موقعیتهای زندگی نیز تعمیم خواهد داد و در نهایت چنین رفتاری در وی نهادینه میشود. برای مثال، اگر من در دوران کودکی، از طریق نق زدن و غرغر کردن توجه مادرم را به خودم جلب میکردم، امروز نیز این کار را در قبال همسر، همکارم و… انجام خواهم داد؛ بیآنکه دلیلی برای این کار وجود داشته باشد. متاسفانه «ناخشنودی و ناسپاسی در بزرگسالی» اولین و اصلیترین پایهی بدبختی است.
اگر ما میخواهیم که وضعیت بهگونهای مطلوب پیش برود، بهتر است یاد بگیریم که به فرزندانمان «توجه مثبتِ نامشروط» ببخشیم تا آنها دوران کودکی خود را در امنیت کامل طی کنند و در حدود چهارسالگی شخصیت مستقلی پیدا کنند. در چنین شرایطی میتوان امیدوار بود که پایههای خوشبختی فرزندان، محکم و استوار بنا شدهاند.
برای اعطای «توجه مثبت نامشروط»، فقط کافی است اندکی هوشیار باشیم. زمانی که ما مشغول کار خودمان هستیم، لحظاتی کارمان را متوقف کنیم و چند کلمهای با فرزندانمان گفتگو کنیم یا او را ببوسیم و نوازش کنیم. حتی زمانی که مادر یا پدر- بهخصوص مادر- مشغول گفتگوی تلفنی است، میتواند به فرزند خردسالش اشاره کند که نزد او بیاید، او را ببوسد و نوازش کند تا کودک نگران عدم توجه مادر نشود. یا وقتی فرزند ما در حال تماشای تلویزیون یا سرگرم بازی است، میتوانیم کنارش برویم، او را ببوسیم یا نوازش کنیم.
حالا فرض کنید که ما تا امروز، توجه مثبت لازم را ندانسته به فرزند خود نبخشیدهایم و او عادت کرده است به شکل منفی جلب توجه کند، در چنین شرایطی چه باید کرد؟ اگر بخواهیم به رفتارهای منفی کودک توجه نکنیم و شرط توجه کردن به او را تنها «رفتارهای مثبت او» بدانیم، آن وقت اوضاع بهشدت پیچیده و آشفته خواهد شد. زیرا کودک ما که پیش از این از طریق «جلب توجه منفی» به نوعی احساس آرامش و امنیت میرسید، امروز خود را بسیار تنها و وحشتزده میبیند و نگران خواهد شد. از این رو میکوشد رفتارهای منفی را با شدت بیشتری دنبال کند تا شاید توجه ما را به خود جلب کند و گاهی او آنقدر به کارش ادامه میدهد که ما دیگر توان تحمل رفتارهای بد و ناشایست او را نداریم؛ بهخصوص زمانی که او این کارها را در حضور دیگران مانند دوست، فامیل و… انجام میدهد .
با تمام این اوصاف، بهتر است مراقب باشیم، صبوری به خرج دهیم و با ظرافت به او کمک کنیم تا این مرحله را پشت سر بگذارد و مانند یک شکارچی، در کمین فرصت مناسب باشیم تا به او توجه مثبت نشان دهیم .
بنابر گفتههای فوق، تصور میکنم تا حد قابلقبولی توانسته باشم این موضوع را روشن کنم که وقتی پدر یا مادری با کودک خود درگیر میشود، نسبت به او خشم میگیرد یا با او قهر میکند، کودکِ بیگناه در چه وضعیتی گرفتار خواهد شد.
حالا دوباره خود را در آن سیارهی وحشتناک تصور کنید. اگر روزی ببینید آن شخص غولپیکر و مهربانِ دیروز، امروز نهتنها از شما مراقبت نمیکند، بلکه خودش نیز به شما حملهور شده یا شما را رها کرده است، چه احساسی خواهید داشت؟ اگر واقعا بتوانید خود را در چنین وضعیتی تصور کنید، آنگاه تا حدی خواهید توانست وضعیت کودکی را که توسط پدر و مادر تنبیه میشود، درک کنید. گمان میکنم من و شما در چنین وضعیتی، در آن سیارهی وحشتناک، مرگ را با چشمان خود به تماشا خواهیم نشست… و عجیب این است که ما اکثر این خاطرات را از یاد خواهیم برد؛ ولی احساس و اثر آن بر روح ما باقی خواهد ماند و نتایجی را که در اثر این حوادث در دوران کودکی گرفتهایم تا پایان عمر حفظ خواهیم کرد. تمام این آثار و احساسات، زیربنای نگاه ما به زندگی و محیط اطرافمان را شکل میدهند.
اگر پدر و مادرِ آگاه بتوانند «امنیت عاطفی» کودک خود را با رفتارهای شایستهای که از خود نشان میدهند یا از طریق عشقِ بدون شرطی که به فرزند خود میدهند، حفظ و تثبیت کنند، آنگاه فرآیند «تولد روانی» که از حدود پنجونیمماهگی تا ششماهگی شروع شده است، در حدود چهارسالگی به پایان میرسد و به تولد و رشد یک روح کامل منجر خواهد شد.
در غیر این صورت این روح، کامل نیست و همواره از کمبودهایی رنج خواهد برد. عدهای بسیار دیرتر متولد میشوند و «تولد روانی» آنها با تاخیر فراوانی کامل میشود. برخی افراد نیز هرگز تا پایان عمر بهطور کامل متولد نخواهند شد و هیچگاه یک شخصیت مستقل روانی نخواهند داشت. چنین افرادی به «وابستگی روانی» محکوم هستند. لازم به ذکر است که رسیدن به «تولد روانی کامل» به تعامل ژنتیک و محیط زندگی افراد بستگی دارد.